پیش از ظهر ۱۸ دیماه ۱۴۰۰، قلب پرشور بکتاش آبتین از تپش ایستاد. زندانبانان حکومت که در بیاعتنایی به جان و سلامت زندانیان، کارکشتهاند، اینبار نیز پس از ابتلای مجدد آبتین به کرونا، بهرغم علائم آشکار بیماری، با اخلال عامدانه در روند درمان او، «جنایت عمدی» دیگری را کلید زدند؛ آبتین را پس از چندین روز سرگردانی میان بند و بهداری شبانه به بیمارستان طالقانی بردند، به تخت بیمارستان زنجیر کردند، در بیخبری مطلق جامعه او را شبانهروز آزار دادند و سرانجام جسم نیمهجانش را به خانواده سپردند. کار از کار گذشته بود و چنانکه خودش، بریده بریده، در روزهای آخر بر زبان میآورد در آن مهلکه مرگ را پیش چشمانش آورده بودند.
وطن مهربان من
حالا روی کدام انگشت خود حساب میکنی؟
با کدام دست؟
حرفهایم را میشنوی؟
با کدام گوش؟!
چه شد لالهی گوشهای تو چه شد؟
و چه شد که جوانان تو از پیاده روها به جوها افتادند
و افتادند که
«افتادگی آموز اگر طالب فیضی»!
و فیض میبرند لالههای تو
هر روز در اتومبیلهای رنگارنگ خون بالا میآورند
(از خون جوانان وطن لاله د میده)!
و سرودهای تو همگی
در روزهای مشخص ناله میکنند!
کودکانی که در کفشهایشان
از کوچهای به کوچهی دیگر گم میشوند!
و گم میشود آرزوی دوچرخهای در خیابان ولی عصر!
که نه! قدم زدن در شلوار جینی
که شصت تخفیف در پاچه دارد!
وطنم تابوت جوانان تو
اینگونه بر دوش پیاده روها
غرق میشود!
بیشتر بخوانید: