محمود درویش و شلومو سند با فعالیت در حزب کمونیستِ رکعۀ یکدیگر را شناختند و رفیق شدند. درویش این شعر را هنگام دیدار و گفتوگو با سند نوشت و سپس برای سند به عبری ترجمه کرد. شعر در دنیای عرب معروف شد. چون درویش سربازی اسرائیلی را در شعرش به تصویر کشیده بود متهم به همکاری با دشمن صهیونیست شد. منتقدان شامل طیفی از خردهجویان تا تحسینکنندگان این شعر بودند. شلومو سند در مقدمۀ کتاب ملت یهود چه زمانی و چگونه اختراع شد (۲۰۰۸) دربارۀ این شعر بحث کرده است.
رؤیای زنبقهای سپید میبیند، شاخهای زیتون، پستانهایش که شبهنگام میشکفند.
میگوید رؤیای پرندهای را میبیند، گلهای لیمو را.
دربارۀ رؤیایش نمیاندیشد. او چیزها را حس میکند و میبوید.
میگوید: وطن برای من نوشیدن قهوۀ مادرم، بازگشت بهسلامت است
شباهنگام،
و سرزمین؟ میگوید: من سرزمین را نمیشناسم.
آن طور که در شعرها میگویند، سرزمین را با گوشت و خونم حس نمیکنم.
بهناگهان سرزمین را چونان بقالیای، خیابانی میبینم، چونان روزنامهها.
پرسیدم مگر عاشق این سرزمین نیستی؟ گفت: عشق من گردش است، گیلاسی شراب، ماجرایی عاشقانه.
-برای این سرزمین میمیری؟
-نه!
دلبستگی من به این سرزمین بیش از قصهای یا سخنرانی آتشینی نیست!
یادم دادند عاشقش باشم، اما هرگز در قلبم حسش نکردم.
هرگز ریشهها و شاخههایش را نشناختم، یا عطر علفش را.
-عشقش چه؟ چون خورشید و میل سوزان است؟
چشم در چشمم دوخت و گفت: من با تفنگم دوستش میدارم.
و با گشتوگذار در زبالهدانی گذشته به دنبال عیشونوش
و با معبودی کرولال که عهد و مرادش معلوم نیست.
از لحظۀ عزیمتش گفت، که چگونه مادرش
در سکوت گریست، وقتی او را به جبهه میراندند،
چگونه صدای پریشان مادرش امید تازهای را در جانش زنده کرد
که شاید کبوترها بر فراز وزارت دفاع گرد آیند.
پکی به سیگارش زد. چنانکه گویی از باتلاق خون میگریزد، گفت:
رؤیای زنبقهای سفید میدیدم، شاخهای زیتون، پرندهای که در درخت لیمویی، سپیده را در آغوش میگیرد.
-و چه دیدی؟
-دیدم چه کردم:
-خاربنی به سرخی خون.
-در ریگزار ترکاندمشان… سینههاشان را… شکمهاشان را.
-چند تن را کشتی؟
-از شمار بیروناند. یک مدال بیشتر نگرفتم.
آزردهخاطر خواستم از یکی از مردگان بگوید.
در صندلیاش جابهجا شد، روزنامۀ تاشده را دست به دست کرد،
بعد گویی که آوازی سرمیدهد، گفت:
بر زمین افتاد، چنان خیمهای که بر سنگها، ستارههای آشولاش را در آغوشگیران.
تاج خون بر پیشانی بلندش. سینهاش خالی از مدال.
جنگجوی کارآزموده نبود، شاید دهقانی بود، کارگری یا دستفروشی.
همچون خیمهای فروافتاد و مرد، بازوانش چون بستر نهرهای خشک از هم گشوده.
جیبهایش را که به دنبال نامی گشتم، دو عکس یافتم، یکی از زنش، دیگری از دخترش.
پرسیدم: غمگین شدی؟
حرفم را برید و گفت: محمود، دوست من،
غم پرندۀ سفیدی است که به میدان نبرد نزدیک نمیشود.
سربازها اگر غمگین شوند مرتکب گناه شدهاند.
من آنجا بودم چونان ماشینی که آتش جهنم و مرگ میباراندم،
آنجا را به پرندهای سیاه مبدل میکردم.
از عشق اول خود برایم گفت، و بعد، از خیابانهای دور،
از واکنش به جنگ در رادیو و مطبوعات شیوا.
در دستمالش سرفه میکرد که پرسیدم:
باری دیگر همدیگر را میبینیم؟
بله، اما در شهری دور.
چهارمین گیلاسش را که پر کردم، به شوخی پرسیدم:
مرخص شدی؟ وطن چه میشود؟
جواب داد: مرخصی بده.
من رؤیای زنبقهای سفید میبینم، خیابانهای پرآواز، خانهای از روشنایی.
من قلبی مهربان میخواهم، نه گلوله.
روزی روشن میخواهم، نه لحظۀ دیوانهوار فاشیستی پیروزی.
من کودکی میخواهم که در خیال روزی سراسر خنده باشد، نه اسلحۀ جنگی.
آمدم که برای خورشید طالع زندگی کنم، نه که شاهد غروب باشم.
وداع کرد و رفت دنبال زنبقهای سفید بگردد،
پرندهای که روی شاخهای زیتون سپیده را خوشآمد میگوید.
او فقط چیزها را با حس و مشامش میفهمد.
میگفت: وطن برای من نوشیدن قهوۀ مادرم، بازگشت بهسلامت است،
شبهنگام
بیشتر بخوانید:
امین معلوف، آوارگان، رمان – به ترجمه کوشیار پارسی