آوارگان: امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی – روز آخر

آدم بعد از ۳۰ سال دوری از لبنان به زادگاهش برمی‌گردد. روایتی از ۱۶ روز اقامت او در موطن‌اش. 

آدم، راوی رمان «آوارگان» امین معلوف یک لبنانی تبعیدی است که در پاریس زندگی می‌کند. مراد، دوست سالیان او  در بستر مرگ است. این خبر که به آدم می‌رسد تصمیم می‌گیرد بعد از ۳۰ سال دوری از زادگاهش به لبنان بازگردد و هرچند که سال‌ها پیش با مراد کار او به اختلاف و جدایی کشیده، بر بالین دوستش حاضر شود. مراد در زمان حیاتش برای حفظ اموال خود تن به زد و بندهای سیاسی و اقتصادی داده است. حلقه دوستان آن‌ها دچار اختلاف و سردرگمی هستند. رمان روایتی است از ۱۶ روز اقامت آدم در موطن‌اش.

بانگ

امین معلوف، نویسنده لبنانی. کاری از همایون فاتح

روز شانزدهم

۱

آن روز از ماه مه که قرار بود روز بزرگ یادبود بشود تبدیل شد به روز جدایی قطعی و از هم گسستن نهایی.

آدم همه‌ی برنامه را با دقت روی کاغذ نوشته بود، بی‌گمان برای بیان روشن ایده‌ای که داشت.

بین ساعت دوازده تا دوازده و نیم در خانه‌ی سمرامیس جمع می‌شویم. وقتی رمزی بیاید، می‌گذارم چند کلمه‌ای حرف معنوی بزند و بعد من خوشامد خواهم گفت. شاید در جمع دوستان چندان جالب نباشد، اما این شکل شروع است تا همه متوجه باشند که روی‌دادی روزمره نیست.

رامز قول داده که کتاب‌چه‌ای بیاورد که داده دخترش در دفتر کارش درست کند. با حدود چهل عکس که بیش‌ترشان قدیمی است و تصویر حاضران در آن است و نیز آن دو نفر که نیستند. مراد و بلال. هر کس یک نسخه می‌گیرد، که روش نوشته:’گردهمایی در ۵ و ۶ مه ۲۰۰۱، مهمان‌خانه‌ی سمرامیس’.

با این نام‌گذاری رسمی، نشست ما هم رسمیت می‌گیرد. چرا نه؟ به نظرم جالب است.

پیش‌نهاد رامز جالب بود که می‌خواست حتمن عکسی از دولورس هم در آلبوم باشد. من عکسی از او نداشتم، اما سمیرامیس یکی پیدا کرد. وقتی در پاریس آمده بود با ما غذا بخورد گرفتیم. هر سه نفر در آن هستیم، بازو به بازوی هم و سرها نزدیک هم، چیزی که با توجه این ‘اتفاقات’خصوصی اخیر، غریب نیز می‌نماید.

دنیا و رامز صبح با هواپیما می‌آیند. گرچه از راه دور می‌آیند، اما انتظار دارم که زودتر از دیگران برسند.

آلبرت قول داده که ‘پدرخوانده’ش درست سر ساعت دوازده او را این‌جا پیاده کند؛ روی حرف او حساب می‌کنم.

نیدال یک بار دیگر هم تایید کرده که سر وقت خواهد آمد. لازم نیست در این تردید کنم: آدم‌های نظامی همیشه وقت شناس هستند. سمی هنوز هم عقیده دارد که نباید او را دعوت می‌کردم… اما برای او آبجوی بدون الکل کنار گذاشته است.

شنیده‌ام که تانیا، به عکس همه، هرگز سر وقت نمی‌آید. با توجه به رفتارش در روزهای گذشته لازم نیست متاسف باشم، اما زمانی خوشامد خواهم گفت که او هم باشد. او کسی است که فکر این یادبود و دیدار را کرده است. حالا می‌بینیم…

افسوس خواهم خورد اگر برادر باسیلیوس نیاید. او، بیش از هر کسی، می‌تواند به این نشست معنای بیش‌تری ببخشد. نه تنها به خاطر آن‌چه خواهد گفت، که چیز مهمی نخواهد بود، بلکه تنها به خاطر حضورش و تاثیری که آمدن‌اش بر دیگران و به ویژه بر رامز و همسرش می‌گذارد. می‌توانیم انتظار سرزنش از هر دو سو داشته باشیم، احساس پشیمانی، و بی تردید ریختن اشک، اما تردید ندارم که با هم آشتی خواهند کرد.

حضور راهب نه تنها برای ما تشویق روحانی است، بلکه به ما نیرو خواهد بخشید. اگر که بیاید البته… به عکس دیگران قول حتمی نداده است. گفت ‘شاید’ و این‌که ایده‌ی خوبی بوده از سوی من، اما فکر نمی‌کنم خودش بلند شود و بیاید. به نظرم خوب نیست به او زنگ بزنم. حتم دارم که در صحبت تلفنی بهانه‌ای پیدا خواهد کرد تا شانه خالی کند.

تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که خودم بروم دنبال‌اش، با کیوان محترم، بی خبر از پیش و با اعتماد به صحبت آخری که در هزارتو با هم داشتیم. وقتی ببیند که من آمده‌ام تا او را با خودم بیاورم، خجالت خواهد کشید مرا دست خالی برگرداند و بر ترس خود چیره شده و همراه من خواهد آمد.

خیلی زود باید بروم، تا ساعت نه ونیم جلوی صومعه باشیم و ساعت ده هم باید برگردیم. آن‌وقت پیش از ساعت دوازده در هتل خواهیم بود. پس باید ساعت هفت و نیم برویم.

آوارگان، امین معلوف به ترجمه کوشیار پارسی. طرح: کاری از همایون فاتح

دولورس گفته که همراه من می‌آید.

اما دوست دخترش منصرف شد. خیلی دیر از غذاخوری برگشتند، ساعت دو نیمه شب. وقتی ساعت شش و نیم صبح، زنگ ساعت خورد، تکان نخورد. آدم تنها بلند شد. چند بار نرم به شانه‌ی او زد. بی باز کردن چشم پرسید ساعت چند است. شنید، آرام غرید و دوباره به خواب رفت.

آدم ریش تراشید، دوش گرفت، لباس پوشید و دوباره خم شد تا دهان‌اش را ببوسد. در واکنشی دست حلقه کرد دور گردن آدم. بعد که رها کرد، آدم رفته بود.

۲

وقتی آدم به جلوی صومعه رسید، برادر باسیلیوس وسایل‌اش را آماده کرده بود. شب پیش به راهبان دیگر گفته بود که به احتمال می‌رود و یک‌شنبه شب باز می‌گردد.

دوست‌اش خواست ساک‌اش را بگیرد که نگذاشت. خودش می‌خواست حمل کند. کیف چرمی بود با بند شانه و چیز زیادی توش نبود.

چیز زیادی از آن‌چه در ساعت بعد اتفاق افتاد نمی‌دانیم، هیچ شاهدی حرفی نزده است و تنها می‌توانیم چند حدس را کنار هم بگذاریم.

نکته‌ی روشن این است که اتوموبیل سمیرامیس دچار سانحه شد، راننده و یکی از سرنشینان آن کشته شدند و سرنشین سوم به شدت زخمی شد – در این لحظه که این متن نوشته می‌شود، هنوز به هوش نیامده است.

می‌گویند که اتوموبیل از جاده خارج شد و چند بار معلق زد و افتاد ته دره. درست خورد به صخره‌ای که آن‌جا بود. بعد منفجر شد و آتش به بوته‌های نزدیک سرایت کرد.

از درون آهن‌پاره‌ی سوخته دو جسد زغال‌شده بیرون کشیده شد. در گزارش پلیس آمده است:’کیوان ی. راننده، ۴۱ ساله’، و ‘رمزی ح.، مهندس، ۵۰ ساله’، کلمه‌ای از برادر باسیلیوس نوشته نشده. ‘آدم و.، معلم، ۴۷ ساله’ از داخل اتوموبیل پرت شده بود بیرون و بی‌هوش در فاصله‌ی حدود پنجاه متری افتاده بود؛ به احتمال در را باز کرده بود تا خودش را نجات دهد.

کسی شاهد اتفاق نبود، کسی صدای انفجار نشنیده و آتش هم خود به خود خاموش شده بود. باید گفته شود که آن قسمت کوهستانی، در فاصله‌ی ده کیلومتری صومعه‌ی غارها، خشک، پر از پستی و بلندی و سنگ بود که گذار کسی به آن‌جا نمی‌افتاد.

می‌توانیم با گمانه‌زنی بگوییم که کسی شاهد آن سانحه بوده، اما چیزی بروز نداده است. اتوموبیل شاید ویراژ داده تا با اتوموبیلی که از روبه‌رو می‌آمده برخورد نکند. در این صورت راننده‌ی آن اتوموبیل مسئول حادثه است و تصمیم گرفته خودش را معرفی نکند و اما این تنها امکان نیست. شاید کیوان می‌خواسته با حیوانی تصادف نکند – مثلن شغال یا سگ.

مگر آدم پیش‌تر نگفت که راننده‌ی هتل از سر ادب بی‌جا در وقت حرف زدن سر برمی‌گرداند تا به مخاطب نگاه کند؟ می‌توانیم بگوییم این کار علت آن حادثه بوده است. اما این‌ها همه گمانه‌زنی است و هرگز جزییات حادثه را نخواهیم دانست. در گزارش پلیس هم تنها آمده است که ‘… به دلیل ناشناخته‌ای در مسیر ال-سناسل از جاده خارج شده است.’

دوستان آدم زود نگران نشدند.

همه‌شان سر وقت حاضر شدند، حتا زودتر از وقت. سمرامیس آنان را در خانه‌ی خود پذیرفت که آذین شده بود با رنگ‌های گرم، بیش‌تر قرمز، زرد اخرایی و قهوه‌ای روشن. خانه‌ی بزرگی بود، گرچه صاحب آن در قیاس با ساختمانی که تبدیل‌اش کرده بود به هتل، کلبه می‌خواندش.

در اتاق بزرگ چهارگوش که اتاق پذیرایی بود، دیوارها پوشیده بودند از قفسه‌ی کتاب و کف هم پوشیده بود از دو سه فرش ایرانی روی هم. صندلی‌های دسته‌دار و مبل‌ها قدیمی بودند و یک‌شکل نبود، اما رنگ‌ روکش هم‌خوانی داشت و بالشتک‌ها نرم و دعوت کننده بود.

دوستان تنها باید برای خوشامدگویی به آن‌جا می‌آمدند و بعد می‌رفتند که به طبقه‌ی اول هتل که سمیرامیس در آن میز ضیافت آماده کرده بود.

اندکی پیش از دوازده و نیم دولورس به آدم زنگ زده بود تا بداند هنوز در راه است یا نه. آدم گوشی را بر نداشت. چند بار دیگر زنگ زد و پس از یک ربع از سمیرامیس شماره‌ی راننده را خواست. او هم بر نداشت. رامز دلداری داد که لابد اتوموبیل در منطقه‌ای است که ‘تلفن همراه’ آنتن ندارد. این قابل قبول بود و از نگرانی برخی از حاضران کاسته شد. اما دولورس نه. حالا شده بود یک و سی و پنج دقیقه و او دوست‌اش را خوب می‌شناخت که نفرت داشت از دیر رسیدن سر قرار. به ویژه قراری مثل حالا که خودش برنامه ریزی کرده بود.

آدم در آغاز باور نداشت که برنامه پیش برود. نخستین نامه‌هاش را بیش‌تر برای دلداری بیوه‌ی مراد نوشته بود و شانه خالی کردن از احساس عذاب وجدان. تعجب کرده بود از اشتیاق دوستان که خیلی زود برنامه ریزی کرده بودند برای آمدن.

این‌که به دلیل جنگ و تحولات زندگی، جمع گسیخته‌ی افراد، در چهار قاره‌ی مختلف زندگی می‌کردند که از نظر کاری، سیاسی و روحی با جماعت دیگری سر و کار داشتند و حالا پس از بیست و پنج سال به اشاره‌ای از او خواسته بودند در این هتل کوهستانی گرد هم جمع بشوند، می‌تواند قابل درک باشد، اما وقتی او نامه می‌نوشت، هیچ انتظار این استقبال را نداشت.

می‌توان پذیرفت که همه‌شان آرزوی قوی بنا گذاشتن دوباره‌ی پیوند دوستی داشتند که البته پیوند با زندگی گذشته‌شان نیز بود. زندگی پیش از جنگ، پیش از گسست، پیش از سقوط جامعه‌ی شام، پیش از ناپدید شدن کسانی که دوست می‌داشتند. شاید حق با آلبرت بود که در یکی از یادداشت‌های الکترونیکی‌ش نوشته بود که به خاطر مراد دیگر دوستان دوران دانشجویی با هم جمع نشدند. نوشته بود: ‘دور هم جمع شدن با حضور او غیرممکن بود، اما جمع شدن بی حضور او هم سودی نداشت […] مرگ او فرصت خوبی است تا دست آخر یک‌دیگر را ببینیم’.

توجیه هر چه باشد، رویا داشت به واقعیت تبدیل می‌شد… اما هم‌زمان پاره پاره هم می‌شد. هم در معنای مادی و هم معنوی. از ده‌ نفری که باید می‌آمدند، هشت نفر زود رسیده بودند، بی‌صبرانه در انتظار ‘برنامه‌ریز’ تا نشست آغاز شود. جز سمیرامیس، دولورس و نعیم که در هتل بودند، آلبرت اول رسید، بعد رامز و دنیا، نیدال سر ساعت دوازده و نیم رسید، ساکت و گوشه‌گیر، که معلوم بود از خودش می‌پرسد این‌جا در میان جمع بی‌ایمان‌های دوزخی چه می‌کند؛ تانیا حدود ساعت یک رسید، سرخوش و پرحرف در لباس عزا. تنها آدم و برادر باسیلیوس حضور نداشتند.

ساعت دو نگرانی تبدیل شد به ترس. رامز بلند شد. ‘باید بریم ببینیم کجا هستند!’ اندکی بعد دو اتوموبیل راه افتاد. اتوموبیل خودش، که دنیا و دولورس در آن نشستند و اتوموبیل نیدال که آلبرت سوار آن شد همراه با فرانسیس خدمت‌کار که نگران برادرش شده بود و تنها کسی بود که آن راه را خوب می‌شناخت. سمیرامیس باید در هتل می‌ماند. تانیا و نعیم هم تصمیم گرفتند با او بمانند.

دو اتوموبیل رسیدند به محل حادثه. ازدحام شده بودند. اتوموبیل‌ها نگه داشته بودند کنار جاده و آدم‌ها اشاره می‌کردند به پایین دره که خط باریکی از دود بالا می‌آمد. تعدادی رفته بودند پایین، برخی در همسانه‌ی خاکی رنگ.

آدم روزی که رسید، یادداشت کرده بود:’سوی شبح دوستی آمده‌ام و حالا خودم شده‌ام شبح’. شوربختانه نمی‌دانست چه اندازه واقعیت داشت این. کسانی که او را در بستر بیمارستان دیدند، بدون چهره، بدون چشم، شق و رق پیچیده در باند سپید، بی تردید این احساس را داشتند که شبح او را می‌بینند.

در آخرین نوشته که در جیب او یافته شد، صفحات زیادی نوشته بود در روز جمعه ۴ مه و حتا چند صفحه در ۵ مه، بی‌تردید وقتی که از شب دیدار در کتاب قانون مدنی برگشته بود.

منتظر می‌مانم تا همه برسند و در غذاخوری جمع بشویم. بعد درخواست می‌کنم که سکوت کنند و می‌ایستم و با نوشته در دست به طور رسمی شروع می‌کنم. چون با ده دوست سر میز چیده شده نشسته‌ایم، اول می‌گویم که سخنرانی طولانی نخواهم کرد. اما اتفاقن می‌خواهم این کار را بکنم. چون برای برخی نوشته‌ام و سراغ برخی دیگر رفته‌ام تا قانع‌شان کنم بیایند، فکر کنم مناسب باشد یک‌بار دیگر به طور رسمی روشن بگویم که چرا از پس این همه سال دوری مهم است که یک‌دیگر را می‌بینیم و این‌که در چه موردی باید با هم حرف بزنیم.

به زبان فرانسه حرف می‌زنم تا دولورس احساس تنهایی نکند. و چون سال‌هاست در پاریس زندگی می‌کنم، می‌توانم خودم را آسان‌تر به این زبان بیان کنم.

سخنرانی افتتاح من باید تا حد ممکن آشتی‌دهنده باشد. بعد، وقت غذاخوردن و روز یک‌شنبه، به نکات اختلاف اشاره خواهم کرد، چون باید این کار را کرد.

شروع می‌کنم با ‘آن‌چه ما را گرد هم آورده، در وهله‌ی نخست یاد آنانی است که دیگر در میان ما نیستند. درگذشت زودرس مراد به یادمان می‌آورد که خیلی بیش‌تر باید با هم می‌بودیم و این‌که به شکل نومید کننده‌ای از هم گسسته‌ایم. او کسی است که همیشه ما را گرد می‌آورد، زمانی که بیست ساله بودیم و حالا نیز به خاطر او است که جمع شده‌ایم. به خاطر او و تانیا که با توان تمام وادارم کرد شما را دعوت کنم و این برنامه یادبود را برنامه ریزی کنم. چیزی که راستش را بگویم از نظر من ناممکن می‌نمود، به ویژه در مدت زمان کوتاه. می‌خواهم از او سپاسگزاری کنم که در عزاداری‌ش با خود جنگید تا نه تنها اشک‌های دلتنگی که شادی‌هاش را نیز با ما قسمت کند. به این وسیله اشک‌ها و همچنین شادی‌مان را تقدیم می‌کنم به آنان که دیگر نیستند.’

‘نخستین کس بلال است. کسی که هرکدام از حاضرانی که او را می‌شناخته‌اند، هرگز از یاد نخواهند برد. هنوز به او فکر می‌کنم، به قدم‌زدن‌هامان، بحث‌هامان، شکلی که نگاه می‌کرد و حرف می‌زد. با گذشت این همه سال هنوز هم حرف‌ها دارم که دوست دارم براش تعریف کنم، تکه‌هایی که می‌خواهم بدهم بخواند، موضوعاتی که می‌خواهم باهاش در میان بگذارم و مسایلی که تنها با او می‌توانم بحث کنم و لعنت می‌فرستم به شرایطی که سبب شد به این زودی از میان ما برود. نیدال با من مخالفت نخواهد کرد. او حاضر شد به این جمع بیاید چون از برادرش نام بردم. خیلی چیزها وجود دارد که ما را جدا می‌کند از هم، اما همیشه به احترام یاد نویسنده‌ی آینده که در آغاز جنگ با انفجار نارنجک از میان ما ربوده شد، متحد خواهیم ماند.

گاه با خودم فکر می‌کنم اگر مجال پرداختن به ادبیات می‌یافت، حالا چه آثار ادبی به جا گذاشته بود. آیا استعداد همان شاعران و نویسندگانی را داشت که مورد تحسین همه‌ی ما هستند؟ دوست دارم به این باور داشته باشم. آن‌چه با اطمینان و بدون تردید می‌دانم این است که شور و نیز اشتیاق نویسنده را در خود داشت.

یکی از این رفتارها را با من داشت. وقتی برای اولین بار اسم مرا شنید، نپرسید حال حوا چطور است، سئوالی که خیلی‌ها می‌کنند. اما رفتاری با من در پیش گرفت که انگار من همان آدم دیگر، نخستین انسان بودم و انگار من همه‌ی تاریخ بشریت را با خود حمل می‌کردم.

می‌توانستم از رفتار او آزرده شوم، چون در هر دیدار آن را تکرار می‌کرد. اما واکنش من گونه‌ی دیگری بود. احساس خوبی می‌کردم از این توجه خاص. تازه به همین دلیل عمیق‌تر فکر کردم به معنای اسم‌ها، و سرنوشتی که همراه آن می‌شود. چنان عادت می‌کنی به نام‌ات که دیگر فکر نمی‌کنی به معنای آن یا دلیل نام‌گذاری‌ت.’

بعد چند بند نوشته بود از اسم آدم‌هایی که سر میز نشسته بودند، با آمیزه‌ای از دانش، تخیل و چند شوخی دوستانه. اشاره داشت به گفته‌ی خانوم که نعیم اسم دیگر پردیس است. توضیح داد که بلال برده‌ی آزادشده‌ی حبشی بود که از نظر پیامبر صدای زیبایی داشت و نخستین موذن خوانده شد. اضافه کرد که در جاوه، ‘موذن را بلال می‌نامند’. بعد سمیرامیس، ‘شه‌بانوی اسطوره‌ای میان‌رودان که آن زمان نیز هم‌چون ایزدبانو ستوده می‌شد’، و  می‌توانیم تصور کنیم که او با بیان کلمات ‘آن زمان نیز’ چشمکی می‌زد به کاخ‌بانو و بعد مراد، ‘خواسته، هدف، اسمی که در جمع عارفان برای نامیدن آگاه‌ترین و والاترین شخص بود و نامی که در سده‌های میانی اروپا ‘’Amourath تلفظ می‌شد، بعد پرداخته بود به هم‌خوانی نام دولورس با مریم باکره، و اسطوره‌ی ژرمنی آلبرت – صادق و ستوده. باسیلیوس را نیز از یاد نبرد، که به معنای ‘پادشاه’ یا ‘قیصر’ است – ‘نامی نه چندان بی ادعا که راهب برای خود بگزیند.’

بعد که خواسته بود از نام خود بگوید، اشاره کرد به یادداشتی که دو روز پیش نوشته بود.

نگاه شود به ۳ مه، بخشی که آغاز می‌شود با:’نام کوچک من اشاره دارد به آغاز بشریت، اما من از آن گروه انسان‌های در حال انقراض هستم،’ فکر کنم این اشاره‌ی مناسبی باشد.

اما زود نظرش عوض شد.

حالا که دوباره آن بخش را می‌خوانم، فکر نمی‌کنم مناسب خوانده شدن برای دوستان‌ام باشد. در هر حال نه در روز اول. این‌ها کلمات مناسب برای آغاز برنامه و خوشامد گویی نیست، برای ختم برنامه و وداع است. چه سودی دارد گفتن این‌که:’وظیفه‌ی وحشت‌ناک شناسایی هویت آنانی که دوست می‌داشته‌ام بر شانه‌ی من است، و سر به تایید تکان دادن تا ملافه را دوباره بکشند روی صورت‌شان…؟ ‘ 

پایان شوم کم‌تری دارد. ‘با شادی بگویم که در دل خشونت این‌جا چندین جزیره از ظرافت و عشق زیبای شام یافتم. این به من، دست‌کم در حال حاضر، لذت زندگی تازه بخشید، انگیزه‌ای نو برای ادامه‌ی مبارزه و حتا لرزه‌ی امید. و در دراز مدت؟ در نهایت فرزندان آدم‌ و حوا پسران و دختران گم‌شده‌اند.’

می‌توانم با کلمه‌ی ‘امید’ حرف‌ام را تمام کنم و باقی را برای خودم نگه دارم.

نه! حالا که دوباره خواندم، می‌خواهم جمله‌ی نوتر و قوی‌تری بگویم که مقدمه‌ی بحث باشد. باید خوب فکر کنم، فکر می‌کنم به چیزی…

آدم جمله‌ی پایانی دیگری ننوشت. شاید داشت به آن فکر می‌کرد که اتوموبیل از جاده خارج شد. این را زمانی خواهیم دانست که به هوش بیاید.

یعنی به هوش خواهد آمد؟ پزشکان هیچ نمی‌گویند. می‌گویند که زمان درازی آونگ میان زندگی و مرگ خواهد بود، پیش از آن که به یکی از این دو سو بخزد.

دولورس که گذاشت او را با هواپیما به درمانگاهی در پاریس منتقل کنند و از کنار تخت‌اش دور نمی‌شود، می‌گوید ترجیح می‌دهد اجرای حکم او به تاخیر بیفتد. اضافه می‌کند:’درست مثل کشورش و مثل این کُره. تاخیر اجرای حکم، درست مثل همه‌ی ما.’

پایان برگردان: ۵ ژوئن ۲۰۱۴

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی