روی مبل پشت پنجره نشستهام و فکر میکنم داشتم چندمین گل یاسیرنگ روی پرده را میشمردم که برق رفت! دست میگذارم روی گوشهام تا سر و صداها و درگیریهای توی خیابان کمتر حواسم را پرت کنند. خودم را لای دوتا پتوی مخملی پیچیدهام و گلهای ارکیدۀ صورتی پایین پردۀ پنجرۀ مقابلِ یک طبقه بالاتر را میشمارم. گلهای سفید خیلی کمتر از گلهای صورتی و گلبهی و یاسیاند ولی هیچوقت تعدادشان مثل شب قبل نمیشود. پارچه همان است و پنجره هم بزرگتر یا کوچکتر نشده، ولی تعداد گلها هیچوقت مثل هم درنمیآید. امشب مهتاب است و این پرده بیشتر از قبل چشم مرا گرفته. زن روزهای آفتابی پرده را کنار میزند. کاش مجسمۀ باریک سمت چپ را کمی عقبتر ببرد. نمیتوانم گلهای آن قسمت را درست بشمارم. هر روز حدود ساعتهای ده صبح و پنج عصر، وقتی نور آفتاب از پس پردۀ نازک، روی یک سمت مجسمۀ سفید میخورد، تن بلندش درخشش خاصی پیدا میکند. سینۀ درشت سمت چپش که از چین یقۀ باز لباس بیرون افتاده، زیباتر، حتی برجستهتر از ساعتهای دیگر به چشم میآید. از زیر پتو روی سینههام دست میکشم. یادم نمیآید گلهای یاسیرنگ را تا چند شمردهام.
صدایی از کوچه میشنوم. گوشی تلفن را میگذارم روی میز و از روی آن به سمت پنجره دراز میشوم. به پنجرۀ خانۀ روبهرو نگاه میکنم. پردۀ ساتن سرخابی آن تکان نخورده. چندسالی میشود که این پردۀ ساده و بینقشونگار تمام حواسم را به خودش جلب کرده. تمام پنجرههای این کوچۀ کوتاه پردههای ضخیمی دارند که هیچوقت کنار زده نمیشوند. تنها پنجرۀ بیپرده پنجرۀ اتاق من است و تنها پردۀ نازک مال پنجرۀ روبهروی من. این پنجره را دوست دارم، چون حداقل سالی یک بار صورت بدون پردۀ خود را به همه نشان میدهد. بیشتر گوش تیز میکنم، ولی نگاهم هنوز به روبهروست، به همان پنجره. چینهای این پردۀ ساتن خوشرنگ تاریکاند. میتوانم قسم بخورم این پرده سالهاست کنار نرفته. فقط نزدیک نوروز چند روزی پرده را برمیدارند و من فرصت دارم توی اتاقشان را دید بزنم. از کوچه صدایی نمیشنوم، اما مطمئنم صداهایی توی خیابان هست، چون دقیقاً دو ماه و شش روز است که آنها را راس ساعت یازده شب میشنوم. میخواهم برگردم که نور کمرنگی در گوشۀ راست اتاق مقابل جابهجا میشود. هیچ وقت نتوانستهام با پردهها کنار بیایم. پردهها هرچقدر نازک باشند بازهم نمیگذارند همۀ آنچه آنطرفشان است ببینم. مینشینم سر جایم. نوک سایۀ یکی از برگهای گلدانِ شبدر بنفش روی میز روی لپتاپ افتاده و نمیگذارد حرف «دال» را ببینم. این گلدان، یادگاری مامان مهین است که میدانست عاشق رنگ بنفشم. برگ آویزان را یک بار دیگر دور چوب وسط گلدان میپیچم. چشمم به برگهای درشت گلدان پشت پردۀ سرخابی است که یکلحظه فکر کردهام تکان خوردهاند. صفحۀ باز گوشی تلفنم را بالا پایین میکنم تا بسته نشود.
فریادهای سر کوچه بلندتر میشوند. یک نفر چیزی میگوید و بقیه آن را تکرار میکنند. نفسم به شماره میافتد. «اینجا نه! این کوچه نه!» صدای نالهای از پای پنجره میشنوم. تنم میلرزد و یادم میرود گلهای صورتی را تا چند شمردهام. دستی که النگوی نازکی روی آن برق میزند، پردۀ پنجرۀ مقابل را کمی کنار میکشد. همانجا ایستاده. فکر میکنم نکند از آن بالا به پنجرۀ من خیره شده باشد. صورتش پیدا نیست. مجسمه را کمی جابهجا میکند. شمعدان بلوری بلند در دست نزدیک پنجره میآید. شمع روشن داخل شمعدان صورتش را روشن کرده. به کوچه زل میزند. از روی مبل بلند میشوم و خودم را به گلدانهای پشت پنجرهام میرسانم. از لای برگهای آویزان برگ بیدی بیرون را نگاه میکنم. بهجز هالۀ روشنایی نور زرد شمعدان، تمام کوچه توی نور مهتاب میدرخشد. برگهای برگ بیدی چانهام را قلقلک میدهد. عاشق همۀ گلهایم هستم. از همه بیشتر عاشق این گلدان برگ بیدی بنفشم. آن را در بالاترین ردیف گذاشتهام. بیشتر پنجره را با برگهاش پوشانده. پشت پنجرهام چهار ردیف افقی از بالا تا پایین گلدان چیدهام. با آخرین گلدانی که یک هفتۀ پیش خریدم، یک کاکتوس صورتی گرد به شکل گل کلم، میشود دوازده گلدان کوچک و بزرگ. از گوشۀ چشم مجسمۀ سیاه کالیپسوی کنار اتاقم را نگاه میکنم. یک بدن بلند تاریک که یک روز، شاید چند سال قبل یا سالها قبلتر سفید بوده یا جفت سفیدی داشته که گوشۀ ویترین یک عتیقهفروشی کنار هم نشسته بودند. عتیقهفروش پیری که از هر جنسی جفت دارد ولی جفت نمیفروشد. میگوید که بهتر است بروی و سر وقت مناسبش برگردی. گفتم جفت میخرم؛ عتیقهفروش گفت در این برگشت هزار حرف نگفته است که در باهم بردنشان نیست. مجسمۀ سیاه را آن روز خریدم و هیچوقت سراغ آن یکی نرفتم. عتیقهفروش وقت مناسبش را نگفت، انگار وقت آن هنوز نرسیده باشد. فندک میزنم و شمع را روشن میکنم. آن را جلوی چشمهای سیاه و خیرۀ کالیپسو میچرخانم. سیاهی نمیچرخد. صدای ناله بلندتر شده. انگار چیزی میخواهد بگوید.
صدای فریادها بلندتر شده. شاید تعدادشان زیادتر شده. کسی به این کوچۀ گشاد و کوتاه و بنبست کار ندارد. من عاشق کوچههای باریک با پنجرههای نزدیکم، آنقدر نزدیک که بتوانم از این پنجره تا آن یکی بدون اینکه صدایم را بالا ببرم با همسایهام حرف بزنم. اگر شد طنابی بین دو پنجره بکشم و چیزهایی را به آنطرف بفرستم. باید این کوچه را بسازم. بالاخره میسازم، کوچۀ خودم را. برمیگردم سراغ لپتاپ. یک بار دیگر آخرین پاراگراف را میخوانم. از کلمۀ فندک خوشم نمیآید. احساس میکنم یکجور سادگی به متن میدهد که آن را نمیخواهم. کبریت با یکبار زدن نمیگیرد. حداقل کبریتهای من همیشه همینطور بودهاند. دفعۀ پنج یا ششم که کبریت میکشم، شروع میکند به ریزریز سوختن. کاری که فندک یکباره تمامش میکند کبریت با کش دادن آن آتشش را تیزتر میکند. کبریت میکشم. کبریت همان بار اول میگیرد. حالا که بار اول گرفت، فرصت دارم خوب نگاهش کنم. کبریتِ روشن هنوز به ته نرسیده، سیگارم را روشن میکنم و هنوز لب نزده میگذارم لب نعلبکی. میروم سراغ تصویر جدیدی که بهزحمت روی گوشی تلفن باز شده.
صدای تیزی تیری در هوا میپیچد. عرق درشتی از زیر گلویم سرمیخورد لای سینههام. به دنبال نور، آسمان را نگاه میکنم. همهجای این کوچۀ باریک تاریک است. برگهای گلدان برگ بیدی را کنار میزنم و سرم را روی شیشه میگذارم. شیشه از سرما موج برداشته. نور مهتاب موزاییکهای کف کوچه را روشن کرده. قطرههای آب چهار گوشۀ پنجره ماسیده. یخهای ماسیده از پشت شیشه صدا میکنند. انگشتم را روی آنها میکشم. چند سیاهی توی تاریکیِ سر کوچه میدوند. فریادها بلندتر میشوند و صدای دویدن. انگار صدها نفرند که از سر کوچه رد میشوند. سیاهیها با تاریکی میدوند. زن هم پرده را کنار میزند و سر کوچه را نگاه میکند. نور سرخی مثل برق از سر کوچه میدود. صدای ضجهای بلند میشود. شعاع سرخ گم میشود. دوباره همهجا تاریک میشود. فریاد میزنم. «با صدای تیر که غریبه نیستی!» این گلدانهای کوچک و بزرگی که سرتاسر قاب پنجرهام گرفتهاند نمیگذارند بهخوبی سر کوچه را ببینم.
نمیدانم کِی دستهام از روی دکمههای لپتاپ عقب رفتهاند و موهایم را چنگ زدهاند. آنقدر کوتاهشان کردهام که چیزی به دستم نمیرسد. دیگر کوچکترین بادی نمیتواند هیچ تار مویی را روی سرامیکهای کف خانه اینور و آنور کند. فکر میکنم هر تیری همیشه یک جیغ بلند بعد از خودش دارد. همۀ جیغها بلندند، پس چرا بعضی میگویند جیغ کوتاهی کشید و جان داد؟! باید بنویسم همیشه یک جیغ سرخ بعد از هر صدای تیر تیز، بلند میشود. تندتند مینویسم و میدانم اینبار لبۀ سایۀ برگ درشت شبدر افتاده روی حرف «شین» و «ضاد» و من دارم دکمهها را اشتباهی میزنم، ولی توجهی نمیکنم. چیزی توی گلویم میپیچد و نمیگذارد نفسم بالا بیاید.
باز صدای ناله از پای پنجره بلند میشود. دستهام را روی گوشهام فشار میدهم. زن هنوز پشت پنجره ایستاده. پردۀ سمت چپ را بیشتر کنار زده و دارد به چیزی کف کوچه نگاه میکند. من هم میخواهم کف کوچه را ببینم. پرده را میاندازد و بلافاصله دور میشود. سرم را بیشتر خم میکنم. نوک دماغم به شیشه میچسبد و دندانهام بههم میخورد. بهجز سیاهی غلیظی که حرکت میکند، چیزی پیدا نیست. شاید بیخانمانی باشد که توی این سرما به کوچۀ باریک ما پناه آورده. زن برمیگردد و پرده را کنار میکشد. شمعدان را برده ته خانه، چون نور ضعیفی پشت سرش سوسو میکند و موهای رنگشدهاش به زردی میزند.
یک تار موی کوتاه را لای انگشتهام حس میکنم. دستم را بالا میآورم. چیزی پیدا نیست. با تلفن همراهم نور میاندازم. پیدایش میکنم. آن را سمت دیگر نعلبکی میگذارم، طوری که فنجان قهوه جلوی آن را نگیرد. پکی به سیگار میزنم و فکر میکنم شاید زن طبقۀ پایین دلش بخواهد از شر دستهاش برای همیشه خلاص شود و حتی بیشتر از شر گوشهاش. اگر کمی سالخورده باشد و پیرگوشی هم گرفته باشد، میتواند از دست صداهای دنیا راحت شود، ولی جوان است و گوشهای تیزی دارد که هر صدای ضعیفی را بهراحتی میشنود. نالۀ توی کوچه از اول ضعیف نبود، ضعیف شده بود. خیلی خوب است که موهام را ول کردهام و دوباره چسبیدهام به این دکمهها که هربار چندتایشان زیر سایۀ یکی از برگهای شبدر قشنگم پنهان میشوند. دلم نمیخواهد گلدانم را که بنفش هم هست، از روی میز کارم بردارم. میخواهم همیشه جلوی چشمم باشد، حتی اگر مجبور باشم هر صبح دهها اشتباه تایپی نوشتۀ شب قبل را درست کنم.
پیشانیام به شیشۀ سرد چسبیده. کف کوچه روی موزاییکهایی که مهتاب روشنشان کرده سیاهیای پای پنجرۀ من وول میخورد. شال روشنی روی زمین دارد کشیده میشود. سرم را عقب میکشم. پوست پیشانیام بهاندازۀ یک سکۀ درشت پول گزگز میکند، جایی که نزدیک فرق وسط موهام است. آخرین بار کی از سکه استفاده کردم؟ شاید برای نان یا کرایۀ تاکسی. چه فرقی دارد، خیلی وقت پیش بوده. چهار دست و پا روی زمین خم میشوم. جلو میروم. دستهایم که به سیاهی پاهای کالیپسو میرسد، همانجا میمانم. سرم را به طرف پنجره بلند میکنم. زن از آن بالا به قاب پنجرۀ من زل زده. برگهای گلدان سرخسی پشت پنجره را پس میزنم و خودم را بالاتر میکشم. با انگشتهای دستم خود را لب هرۀ پنجره نگه میدارم، ولی سرم را از پشت شیشه میدزدم. یکی پایین پنجرۀ من نفسنفس میزند. ناله میکند. انگار گلویش از آواز حزنانگیزی خسته باشد. آنقدر انگشت اشاره را روی شیشه نگه میدارم تا قطرۀ یخبسته میسرد روی یخهای پایینی. میسرم پایین و سرتاپای کالیپسوی سیاه را برانداز میکنم.
عکس مامان مهین توی قاب روی دیوار گریه میکند. نمیدانم برای من است یا برای دو زنی که پشت پنجره در آن شب سرد و یخبندان ایستادهاند و دارند به کوچه زل میزنند یا برای آن دختری که شال بلندش کف کوچۀ باریک یخزده کشیده میشود؟ مینویسم: «برای هزارمین شب، هزارمین روز به کالیپسوی سیاهم میگویم مامان، همیشه از کوچه و خیابان میترسید و خودش را توی خانه مشغول میکرد. وقتهایی که بابا سفر بود و مجبور بود خودش برای چیزی که لازم داشتیم بیرون برود، مرا هم با خودش میبرد. بابا همیشه قبل از سفر به سفارش مامان همه خریدها را انجام میداد، ولی یکی دو چیز را حتم دارم نمیگرفت تا مامان را مجبور به بیرون رفتن کند. وقتی با مامان بیرون میرفتیم، چشمش همیشه به رد آفتاب بود که کی به غروب مینشیند. خرید را کردهنکرده برمیگشت سمت خانه. شاید غروبهای مامان هم تاریک بود، برای همین از کوچه و خیابان هراس داشت. ولی من همیشه عاشق کوچهها بودم. عاشق محلههای قدیمی با کوچههای باریک که درختی از سر دیواری توی کوچه سرک میکشد. عاشق کوچههای بلند که لبۀ دیوار حیاطهاش شاخههای درختهای توت آویزان باشد. همۀ کوچهها به هم راه داشته باشند. از یکی در نیامده به دنبال درخت توتی دیگر به کوچۀ بعدی پا بگذارم. کوچهای که اگر تاریک باشد، اقلاً باز باشد. راه هم باشد. کور نباشد. کوچهای که پر باشد از پنجرههایی که همیشه یکی پشت آن نشسته باشد.» همۀ این قسمتها را پاک میکنم. هروقت چشمم به قاب مامان بیفتد شروع میکند به حرفزدن.
زن ایستاده کنار مجسمۀ سفید بلند کنار پنجرهاش. ناله کش میآید و در هوای یخ کوچه گم میشود و باز از یک گوشۀ پنجرۀ من تو میآید. شال بلندی کنار جوی باریک وسط کوچه افتاده. توی تاریکی فقط دستهایی را میبینم که دارند بالبال میزنند، انگار چیزی را پس میزنند. خوب که نگاه میکنم دستها دارند سیاهیای که از تاریکی هوا سیاهتر است را پس میزنند. کاش کسی از یک پنجره نوری بیندازد. زن پنجره را باز میکند و سرش را بیرون میآورد.
صدای فریادهای توی خیابان کم شده. انگار رفته باشند چند خیابان دورتر. نمیخواهم هیچ اسمی برای آن دختر زیر پنجره بگذارم. دختری که سارا نیست، فاطمه نیست، سیمین نیست و شال بلند درخشانی دارد. صفحۀ گوشی ساعتهاست باز مانده. شاید صداها از این تصویری است که بارها آن را نگاه کردهام. کسی لخت روی سنگ خاکستری صافی به پهلو خوابانده شده. هیکل کوچکی دارد، مرد نیست، شاید پسربچه باشد. تصویر را روی کمر باریکش بزرگ میکنم. برق چیزی را وسط یکی از زخمها میبینم. تصویر را بازتر میکنم. محو میشود. این زخم با زخمهای دیگرِ روی پشتش فرق دارد، خون بیشتری از آن شره کرده. مطمئنم یک چیزی توی گوشت فرو رفته، ولی این تصویر چیز بیشتری نشانم نمیدهد. کسی که توی این عکس روی سنگ سرد خوابیده نمیتواند ناله کند. شاید همان کسی که آب سرد را روی تن این بچه گرفته، دارد ناله میکند. صدای ناله از زیر پنجرۀ اتاق من است. باید بدهم عکس این تن سفید و کوچک پر از ساچمه را قاب کنند و کنار تابلو پیکر بیجان مسیح هولباین بگذارم بالای شومینۀ کنج اتاقم. دردی که چهرۀ این مسیح هولباین را سیاه کرده همان دردی است که به این بچه نور داده است.
یک لحظه فکر میکنم چشمهای آن هیکل سیاهپوش را از لای پارچۀ سیاهی که صورتش را پوشانده، دیدهام. قبل از اینکه نگاهش به پنجرۀ من بیفتد سرم را عقب میکشم. صداهای دو نفرِ پای پنجره بیشتر شده. کسی دارد نالهای را در گلو خفه میکند. گلهای رنگی پردۀ پنجرۀ مقابل کنار میروند. دستهای زن مجسمۀ باریک را بالا میبرد. مجسمه زیر مهتاب میدرخشد. مجسمۀ سفید پرت میشود روی هیکل سیاهی که دستکش سیاه به دست دارد و روی دهان دختری را گرفته که چشمهای روشنش به پنجرۀ من خیره است. همهجا ساکت میشود. چشمهای دختر را میبینم که یک لحظه میچرخد و به پنجرۀ طبقۀ بالایی نگاه میکند، همان که در این سرما باز است و دستهای زنی از آن بیرون مانده توی هوا. دختر خود را از زیر هیکل سیاه بیرون میکشد. یکدفعه شال بلند از میان آب جوی پر میکشد و همراه تاریکی کوچه به دنبال دختر میدود. تمام صورتم به شیشۀ سرد چسبیده. حس میکنم رد ستارۀ دنبالهدار موهای بلند دختر تا سر کوچه، تاریکی کوچۀ باریک را خط انداخته. سیاهی لغزانی تا جوی وسط کوچه سرمیخورد. خِرخر میکند. سرخی، آب روان جوی وسط کوچه را پر میکند. سرخیای که حتم دارم گرم هم هست.
کسی پشت پردۀ ساتن سرخابی پنجرۀ روبهرو راه میرود. فریادها دوباره بلند میشود. چراغ خانۀ روبهرویی روشن میشود. نور قاب پنجره را پر میکند. دستی که لیوان به دست دارد، پردۀ سرخابی را پس میزند. حالا دارد سرتاسر کوچۀ تاریک را نگاه میکند. پرده را برمیگرداند و چینهای آن را صاف میکند. بعد میرود و لیوان آب را به دست کسی که سایهاش را ته اتاق میبینم، میدهد.
زن دستهاش را لب پنجره میتکاند. انگار میخواهد گرد و خاک چند سال مانده روی مجسمۀ باریکش را از دستها پاک کند. نگاهی به پنجرۀ من میکند. از لای برگهای گل سرخسی میبینم که لبخند میزند. بعد دستهاش را مشت کرده تویشان ها میکند. پنجره را میبندد و پرده را میکشد. گلهای ارکیدۀ پرده در نور چراغ کوچک ته اتاق میدرخشند.