احتمالن باید پاییزِ ۱۳۵۴ بوده باشد ــ پنج شش ماه بعد از ورودِ من به مسجد سلیمان ــ که نخستین بار، یارعلی پورمقدم را بعد از مراسمِ صبحگاهِ ” دبیرستان نیروی زمینی ارتش” در مسجد سلیمان دیدهام. دبیرستان، شبانهروزی بود و دانشآموزان، با یونیفورمهایی یکشکل و یکرنگ، در سالن غذاخوری صبحانه، ناهار و شامشان را صرف میکردند. و بعد از اتمام کارشان، شبها در خوابگاههاشان بهسر میبردند. و همهی ما افسران وظیفه، بنا به رشتهای که خوانده بودیم، یکیمان فیزیک درس میداد، یکی زبان انگلیسی، دیگری ریاضی و… و من و یارعلی به همراهِ چند تن از دیگرافسران وظیفه، ادبیّات فارسی درس میدادیم. دانشآموزان، در بعضی ساعتها نیز، و طبق برنامهای از پیش تعیین شده، باید تحت نظرِ افسرانِ انگلیسی، برای، تعمیر و نگهداری و کار با تانکهای “چیفتن”ــ که تازّه از انگلستان خریداری شده بود ــ آموزشهای لازم کسب کنند.
آنروز، دستهی ما دبیران ادبیات راه افتادیم که برویم سرِ کلاسهامان. یارعلی برگشت و با نگاهی به سرو پای ماها که ادبیّات درس میدادیم، و خطاب به من گفت:” دوازده مرد خبیث”. و از آن روز بود که ” دوستیِ” ما رسمن شروع شد.
من در ” هشت بَنگله” ( مجموعه اتاقهایی که، گویا در زمان حضورِ کارشناسانِ نفتِ انگلیسی، از این مجموعه برای اسکان موقتِ آنها استفاده میشده بود) زندهگی میکردم ــ همچو آن دیگر افسران وظیفه. ظاهرن “هشت بنگله” میراثی بود باقی مانده بود از دورانی که کارکنان انگلیسیِ شرکت نفت، در مسجدسلیمان کار میکردند و حالا به ارث رسیده بود به ارتش شاهنشاهی. یارعلی، چون بومیِ مسجد سلیمان بود، خودخواسته، انتخاب کرده بود که در شهر و در خانهی پُر از مِهر و صفای پدریاش سرخوشانه زندهگی کند. و تا دیماه ۱۳۵۵ که خدمت سربازیِ من در مسجد سلیمان به پایان رسید، یار علی، بعد ازظهرهای بسیار خاطرهانگیزی برای من ساخت ــ در همان اتاقی که در پشتِ بام خانهشان برای خود تدارک دیده بود و… باری، در همان اتاق بود که، من افتخار این داشتم که شنوندهی اولین دستنوشتههای “آه اسفندیار مغموم”ش باشم.
نوشتم ” آه اسفندیار مغموم”، یادِ شبی افتادم که ظاهرن، جرقهی نگارشِ این نمایشنامه زده شد در ذهن یارعلی: با هم قرار داشتیم در یکی ازهمان باشگاههای به میراث باقی مانده از روزگاران پُر رونقِ حضورِ ” شرکت نفت”، تا با هم فیلمی تماشا کنیم. باشگاه، فضای گستردهای داشت با میزهایی برای صرفِ غذا و نیز گُله به گُلهاش هم چند مبل و میز گذاشته بودند برای گپ و گفت ودر قسمت دیگرش هم یک ” نوشگاه ” بود وسالن سینما.
یارعلی با آن لبخند همیشهگیاش از راه رسید و هنوز و همانطور ایستاده خطاب به من گفت:
” بَه بَه خوشَم باشه… نیگا وُلِک چه کفشهایی… “
و نشست بر مبل کناریِ من. میزِ روبهرویمانِ پُر بود از مجلاتِ فارسی: از “فردوسی”؛ “نگین؛ و “تماشا” گرفته تا مثلن روزنامههای” کیهان” و ” اطلاعات” و چند مجلهِی انگلیسی زبانِ مثلِ” تایمز” و…
هنوز یکی/ دو ساعتی مانده بود به شروع فیلم. یارعلی خود را مشغول کرد به تَورُقِ مجلههای روی میز. دقایقی بعد ناگهان برگشت و نوشتهی یکی از مجلات فارسی را نشانم داد و گفت:
” بخوان.”
محتوای مطلب، فراخوانی بود مربوط به نخستین جشنوارهی ” توس” و مبلغ جایزه برای بهترین نمایشنامه هم سی هزارتومانِ آن روزگاران بود.
یارعلی پرسید: “خواندی ؟”
گفتم: ” آره.”
یارعلی، مجله را هم در لحظهای که میبست، جِلدش با انگشتِ اشارهاش خط خطی کرد و گفت:
” ببین کا، این خط و این نشون، این سی هزار تومن از همین حالا تو جیبِ منه.”
خندیدیم و برخاستیم و رفتیم کنارِ نوشگاه که دَمِ درِ ورودیِ سینما بود.
ساقی، پیرمردی دوستداشتنی و لُرِ مسجدسلیمانی بود که با یارعلی دوستیای دیرینه داشت. ساقی شروع کرد به شوخی با یارعلی و به لهجهی خوشنوازِ بختیاری… و ریخت و هِی و هِی ریخت. و گاهی بعد از نیمنگاهی به دور بَر، خود نیز لبی تَرّ میکرد. بعدن دیدیم که، ما به گفت وگو مشغول بودهایم وساقی/ رفیقِ همشهریِ یارعلی هم با شیرینزبانی و گُل انداختنِ کَل کَلش با یارعلی، یادش رفته بوده که، باید پیش از شروع فیلم، بساطش تعطیل میکرده. و حالا تماشاچیانِ فیلم بعد از تماشای فیلم، داشتند سالن سینما ترک میکردند.
دو نفر از دوستانِ همشهری یارعلی که پیشتر، منهم با آنها آشنا شده بودم، پس از تماشای فیلم به ما پیوستند. نزدیکیهای نیمه شب بود. قرار شد یارعلی، اوّل مرا برساند به ” هشت بنگله” و بعدش، دوستانِ مشترکِ دیگرمان برساند به خانههاشان در شهر.
نشستیم در ماشینی که یارعلی رانندهاش بود: من عقب نشستم و پُشت سرِ راننده، و دو دوست دیگر، یکی نشست کنار یارعلی و آن دیگری نشست کنارِمن و در صندلی عقب و راه افتادیم.
من سرخوشانه، هر دو پایم گذاشتم روی شانههای یارعلی.
گفت:” فکر نکن از کفشهات تعریف کردم، نمیندازمشون بیرون آ. بردار پاهات رو…”
گفتم: ” پس معرفتِ یارعلی؟”
قَهقاه خندید.
باز گفت: “بچّه پُر رو، میگم بردار این پاهای لعنتیت…”
پای راستم برداشتم از شانهی یارعلی.
یارعلی همانطور که فرمان را بادست راست در دست داشت، گفت:
“گفتم هر دو پایت بردار.”
برنداشتم. یارعلی شیشهی پنجرهی سَمت خودش کشید پایین، و هم در لحظه، یک لنگه کفشِ نُوی من درآورد و پرت کرد بیرون.
بعد شروع کرد با دستِ آزادش از فرمانِ ماشین، بهبازی کردن با انگشت کوچک پای چپِ من. و گفت: ” بردار این لعنتی رو اگر نه میشکنَمِش.”
برنداشتم.
تَرَق.
رسیدیم و من با یک لنگه کفش به پا، برگشتم به ” هشت بنگله”بعداز ۱۲ شب. و همانطور با لباس و آن یگ لنگه کفش افتادم بر تختِ خوابم. نزدیکیهای ساعتِ شش صبح، از دردِ انگشت کوچکِ پای چپم از خواب پریدم. نگاه کردم و دیدم، انگشتَکم بدجوری وَرَم کرده وکبود شده و از دردش بیتابم. در این فکربودم که چه بایدم کرد که، شنیدم کسی بر درِ اتاقم تَقه میزَنَد. در را باز کردم: یارعلی بود که میگفت، یک ساعت پیش از صدای “تَرَقِ” انگشتِ پای من که از شب پیش در حافظه داشته، از خواب پریده و حالا کوبیده و آمده سراغِ انگشت شکستهی پای من.
بعد مرا بُرد بیمارستان شرکت نفت. عکسبرداری ووو.
با پای پانسمان شدهی من آمدیم بیرون.
بعدش یارعلی گفت: ” حالا باید برویم دنبالِ لنگه کفشِ این رفیقِ مَشنگِ بیظرفیّتمان. “
.گفتمش : ” فدای سرِ رفیق.”
گفت :” نه. من خودم دوستش داشتم که پا کنیش.”
گفتم: ” حیف که نمرهی پاهمون یکی نیست.”
گفت: ” مهم دلامون کا.”
دو/ سه روز بعد، یارعلی مرا دعوت کرد خانهشان و آن اتاق دِنجِ در بالای بامِ خانهی پدریاش، تا چند صفحهای از” آه اسفندیار مغموم”ش بخوانَد. و این دعوتها تکرار شد بارها. و در یکی از همان بعد از ظهرها بوده بودست که، منِ حیرّتزده از شور نوشتنِ یارعلی و شکوهِ متنی که خوانده بود، پرسیده بودمش: از چیست و چگونه و چراست که آن “فراخوان و جایزهی سی هزارتومانی” ترا برانگیزانده که بنویسیِ اینطور پُر شور و…
یارعلی گفت: ” عشقِ دیدار برادرم.”
و بعدتر توضیح داد که، برادری بزرگتر از خودش دارد که در امریکاست و بهخاطر فعالیّتهای سیاسیاش نمیتواند بیاید ایران. و یارعلی دلش میخواهد با پول آن جایزه برَوَد امریکا تا یکبار دیگر آن برادر ببیند. و با بغضی در گلو گفت: ” آره. فقط دلتنگی کا.”
دوران سربازیِ من تمام شد و مهرماهِ ۱۳۵۶ ازدواج کردم و در جشن عروسیِ من، فقط یارعلی حضور داشت از میان دوستانی که در مسجد سلیمان با هم صفاها کرده بودیم. و پس، باید بعد از مهرماه ۱۳۵۶ بوده باشد که با همسرم داشتیم اخبار بعد از ظهر رادیو گوش میکردیم و گوینده داشت اخبار رادیو میگفت ورسید به اینکه: ” … امروز هیأت داوران تأترِ نخستین دورهی جشنوارهی توس، برندهگانِ این جشنواره را بدین شرح اعلام کرد… ” و در ادامه:” برنده بهترین نمایشنامه این دوره، به یارعلی پور مقدم تعلق گرفت برای نمایشنامهی ” آه اسفندیار مغموم.”
طیِ همهی این چهل و هفت سالی که گذشته از دوستیِ با یارعلی ــ چه وقتی که در ایران بودم و با خانوادههامان با یارعلی و خانوادهی نازنینش، و چه در این بیست و اندی سال که من در خارج ازامریکا زندهگی کردهام ــ همواره با هم در تماس بودهایم. حتّا این آخریها سالی دستکم، سه/ چهار بار از طریق تلفن از حال و روزِ همدیگر با خبر میشدیم.
شاید حدود ده سالِ پیش بود که یک روز زنگ زد به من.
گفتمش: ” یارعلی چرا بلند نمیشی یک سر بیایی این طرفها.”
گفت: ” وُلِک من الآن نیویورکم.”
هرچه اصرارش کردم نپذیرفت که سری بزنَد به کالیفرنیا و برگشت ایران. بعدتر هم یادم هست در یک تماسِ تلفنیِ دیگر و باز از امریکا و گفت که گرین کارتش را هم گرفته؛ امّا باز، دیدار روی همچو ماهش از من دریغ کرد.
فکر میکنم یکی از آخرین تماسهای تلفنیمان، مربوط میشد به روزهایی که یکی از چشمهای زیبای یارعلی دچارعارضه شده بود.
گفتمش: ” رویینتن، حالاکه گرین کارت هم داری، دستکم برای معاینهی آن “چشم اسفندیار”ت هم که شده، بیا یک سری اینطرفها.”
گفت: ” وِل کُن بابا اسدالله…”
و باری …
انگار بهقول شاملوی بزرگ:
” نه
این برف را
دیگر سر باز ایستادن نیست
برفی که بر ابرو و به موی ما مینشیند …”
جنوب کالیفرنیا/ هفتم مارچ۲۰۲۳
* بعد از تحریر:
این روزها، باز هِی دارم با خود حرفهای زنده یاد گلشیری بر مزار محمد جان مختاریِ شاعر زمزمه میکنم: ” …آنقدر عذاب بر سرمان ریختهاند که، فرصت زاری کردن نداریم…” چه که باری، هنوز قلم انداز/ سوگوارهام در رثای استاد و برادرِبزرگترم دکتر رضا براهنی، تمام نکردهام، که حالا باید در رثای یارعلی عزیزم بنویسم که اینطور، ناگهان ما را در این جهنم باقی گذاشت و خودش بیخبر رفت.
بیژن بیجاری در بانگ:
- بیژن بیجاری: روخوانیِ یادداشتهای «فَستفود»
- «۱۸۰ درجه» – یک میزگرد: نمود فرهنگ آمریکایی در روخوانیِ یادداشتهای «فَستفود»ِ بیژن بیجاری
- شهریار مندنیپور: در صفت و صنعت نثر بیژن بیجاری
- بیژن بیجاری: تاوّل
- شهریار مندنیپور: نقلی بر بیژن بیجاری