دِوریم یاکوت: «بهشت اجباری» به ترجمه نفیسه لاله

دِوریم یاکوت، پوستر ساعد

«قلبم تا بی‌نهایت همراه با خواهران ایرانی‌م خواهد تپید. این دنیا رو دست‌در‌دست هم خواهیم گرفت.»

دِوریم یاکوت

این داستان در امتداد همبستگی زنان خاورمیانه به ویژه ترکیه با قیام ملت ایران در شماره‌ی اختصاصی «زن، زندگی، آزادی» نشریه‌ «کافاسینا گورَ دِرگی» در ترکیه منتشر شده است.
پس از کشته شدن مهسا (ژینا) امینی در بازداشت پلیس امنیت اخلاقی تهران و شروع اعتراض‌ها در ایران، زنان فمینیست ترکیه‌ای نیز دست‌به‌کار شدند و در شهرهای مختلف این کشور از جمله استانبول، آنکارا، ازمیر، آنتالیا، غازی‌عنتب، سلجوک، وان، آدنا و آلانیا تجمع‌هایی در اعتراض به حکومت ایدئولوژیک و نظام مردسالار برگزار کردند. در برخی از این تجمع‌ها فعالان ایرانی نیز کنار زنان ترکیه‌ای بودند و برخی تجمع‌ها نیز با ابتکار زنان ترکیه‌ای برگزار شد و مورد توجه اقشار مختلف مردم و رسانه‌ها قرار گرفت.
بسیاری از احزاب و گروه‌های سیاسی و مدنی ترکیه از جمله جنبش زنان آزاد، مجلس زنان حزب دموکراتیک خلق‌ها، مجلس زنان حزب مناطق دموکراتیک و انجمن زنان استار نیز در بیانیه‌های جداگانه‌ای قتل مهسا امینی در ایران و افزایش خشونت علیه زنان در ترکیه را محکوم کردند.
علاوه بر فعالان و احزاب، شمار زیادی از چهره‌های مطرح ترکیه هم با انقلاب ژینا و مبارزه زنان ایرانی اعلام همبستگی کرده‌اند. صلاح‌الدین دمیرتاش، رهبر حزب دموکراتیک خلق‌ها در همان روزهای نخست خیزش سراسری در حمایت از زنان ایران، موهای خود را تراشید.
الیف شافاک، نویسنده کتاب معروف «ملت عشق» که در ایران طرفداران بسیار دارد، یکی از نخستین چهره‌های معروف ترکیه بود که به قتل مهسا امینی، واکنش نشان داد و با انتشار یادداشتی در حساب کاربری خود، خطاب به مهسا امینی نوشت: «قلبم برای تو درد می‌کند خواهر! ما از سرزمین‌، جغرافیا و فرهنگ مشابه آمده‌ایم.»
نفیسه لاله، مترجم داستانی که می خوانید دانشجوی دکترای سینما در دانشگاه استانبول است.

فردا چشمان چون زغال سیاه‌اش را به سیاهی‌ِ چشمان مادرش دوخت و پرسید: «چرا مامان؟ چرا؟»

رخشان آه عمیقی کشید. جواب مادر خودش را به خاطر آورد وقتی همین سوال را از او پرسیده بود. بعد زندگی‌اش را… و اکنون نمی‌دانست در جواب دختری که اسم‌اش را فردا گذاشت -تا بلکه روزهای سیاه بگذرد- چه باید بگوید. می‌ترسید که ذهن پرنور، پاک و تازه‌ی دخترش مشوش شود و پیشانی‌نوشت‌اش با مادرش یکی. می‌دانست سرنوشت زن‌های این خاک‌ها، این‌طور نوشته شده‌ بود. مادرش نتوانسته بود سرنوشت او را تغییر دهد اما او می‌خواست سرنوشت دخترش را تغییر دهد. با تمام وجود این را می‌خواست. می‌خواست ناامیدی را از خود براند… وقتی دخترش به دنیا آمد، مادرش و خواهرانش تا روزها اشک ریختند، همان‌طور که همیشه. رخشان، پنهانی شادی کرد اما هم صاحب فرزند شده بود، هم همراه و هم دوست. می‌دانست تنها زنان می‌توانند این جهان دهشتناک، این دورانی که نفس بر انسان تنگ می‌کند را تغییر دهند. به همین خاطر نه محزون که خوش‌حال شده بود، نام‌اش را فردا گذاشته و شادی و امیدش را مهر تایید زده بود. هر روز در سیاهی چشمان عمیق او خیره شده و برای روزهای پیش روی‌ا‌ش خوش‌حال و شکرگزار بود. از قلب پاک و کنجکاوش، سوالاتی که می‌پرسید چیزهای زیادی می‌آموخت. رخشان، مثل مادرش سیاه‌بین نبود. ناامید، اصلا نبود. وقتی به دخترش نگاه می‌کرد، جایی از اعماق وجودش امید را حس می‌کرد و آن امید را دوست داشت. آن را دست‌آویز قرار می‌داد، پرورش‌اش می‌داد و دوست‌اش می‌داشت. با آن امید به دخترش جواب داد «این ربطی به تو نداره عزیزم. بد به دل‌‌ت راه نده».

چشمان فردا ابری ‌شد و از میان آن ابرها به مادرش جواب ‌داد «مامان! دارن زنا رو می‌کشن مامان! چطور ممکنه به من، به ما ربطی نداشته باشه؟ من هم زنم. چون تار موی ما دیده می‌شه، دارن ما رو می‌کشن!» رخشان سکوت ‌کرد. قلب‌اش خون بود. نمی‌دانست چه جوابی باید به دخترش بدهد… «مامان، به من نگاه کن مامان! می‌دونی بیشتر از همه، دلم می‌خواد چی رو بدونم؟ خدا ما رو دوست نداره!؟ اگه دوست‌مون نداره، چرا ما رو به دنیا آورده؟»… «خواهش می‌کنم، این‌طوری حرف نزن دختر قشنگم… معلومه که خدا همه‌ی مخلوقات‌اش رو خیلی دوست داره و یادت نره، اون مثل شاهرگ‌ به ما نزدیکه» فردا، نگاه‌اش را از چشمان مادرش برنداشته بود «با این حساب، کسی که مرگ ما رو می‌خواد نمی‌تونه خدا باشه، درسته؟ چون ممکن نیست ندونه که ما اون رو چقدر دوست داریم، من می‌دونم که اون توی قلب منه. پس چرا این آدم‌ها ما رو می‌کشن مامان؟»

رخشان مستاصل ‌شده بود و قلب‌اش سنگین. طوری که انگار تکه‌ای آهن بر روی‌اش باشد و فقط توانست به دخترش بگوید «اونا وظیفه دارن قوانین خدا رو به ما انتقال بدن جگرگوشه‌م»

زن زندگی آزادی، بهار ایرانی

می‌ترسید. اگر کسی حرف‌های دخترش را می‌شنید به دردسر بزرگی می‌افتادند. از طرف دیگر، این عصیان دخترش، پرسش‌های از سر عقل و این شکل از عشق به خدا، مایه‌ی غرورش بود. فردا ساکت نماند و از پرسیدن باز نایستاد «ممکن نیست خدا این وظیفه رو به اونا داده باشه مگه نه مامان؟! مگه ما نمی‌تونیم کتابی رو که خدا فرستاده بخونیم و بفهمیم؟ تو کتابی که من خوندم یک کلمه هم از شکلی که اونا با زن‌ها رفتار می‌کنن نیست… من نمی‌خوام با کسایی که می‌خوان با تویِ سرِ ما زدن بهمون بگن چطوری بریم بهشت، تو یک بهشت باشم! می‌خوام با فریاد این رو حالی‌شون کنم! «این دنیا رو تلخ کردین برام، به لطف شما زندگی من اصولا جهنمه. واسه همین‌ام من رو از جهنم نترسونین! من رو نترسونین!! چون من نمی‌خوام از خدا بترسم، من می‌خوام اون رو دوست داشته باشم… علی‌رغم آدمایی مثل شما، هنوز دوست‌اش دارم. خیلی هم زیاد. اجازه نمی‌دم این عشق بزرگ من به خدا رو ازم بگیرین. چنین اجازه‌ای بهتون نمی‌دم. نمی‌دیم.!!»

رخشان با چشمان پراز اشک به دخترش نگاه ‌کرد. قلب‌اش پر از غرور ‌شد. هم دیوانه‌وار می‌ترسید و هم از این‌که چنین دختری دارد از غرور به خودش می‌بالید؛ هم به خودش و هم به دخترش.

نزدیک شد و جگرگوشه‌اش را در آغوش گرفت. اشک‌هایی که از چشمان دخترش جاری شده بود را پاک ‌کرد. سر دخترش را در میان دستان‌اش گرفت. «حق با توئه دخترم، از زمین تا آسمون حق با توئه. دوست داشتنِ کسی و ترسیدن از کسی به هیج‌وجه نباید معادل هم در نظر گرفته بشه. اگه کسایی هستن که فکر می‌کنن باید به ما یاد بدن که چطوری خدا رو دوست داشته باشیم، باید بلد باشن به ضرب زور و کتک و شکنجه و آزرده کردن روح‌مون این کار رو نکنن. اما برای خواستن چنین چیزی، ما هم باید وارد عمل شیم… یادت نره، جهان حرکت رو دوست داره. همین‌طور خدای بزرگ». «پس ما باید چیکار کنیم مامان؟» فردا با چشمانی پر از شور پرسید. رخشان جواب داد «با من بیا…» شاید آن بعدازظهر، وقتی از ساختمانی که در آن زندگی می‌کردند خارج شدند و شروع به قدم زدن در خیابانی که خانه‌شان در آن بود کردند، اولین باری بود که مادر و دختر در زندگی‌شان بیش از آن‌که احساس ترس و شرم کنند، احساس شعف کردند. سرشان را نه پایین که بالا گرفتند و با قامتی محکم، طوری‌که گویی جهان را دعوت به مبارزه می‌کنند حرکت کردند. بی‌خبر بودند که آغازگر جریانی هستند که به زودی آوازه‌اش تمام جهان را پر خواهد کرد. نه برای‌شان مهم بود که چطور دیده می‌شوند و نه این‌که چه‌کسی درباره‌شان چه می‌گوید. دختر کوچکی که به همراه مادرش از کنارشان رد می‌شد با چشمانی حیرت‌زده، به مادرش گفت «مامان، ما‌هم این کار رو بکنیم. این‌طوری دیگه کسی نمی‌تونه ما رو بزنه. ما هم همین الان این کار رو بکنیم. اگه ما هم موهامون رو بتراشیم دیگه چیزی برای قایم کردن نمی‌مونه» زن در حالی‌که دست دخترش را می‌کشید دور شد.

زنی با چشمان درخشان، کاغذی به دست رخشان داد. رخشان نوشته‌ی روی کاغذ را برای دخترش خواند. «نمی‌خواهیم به بهشت اجباری برویم. ما بهشت خودمان را در این جهان خواهیم ساخت. نترس، تنها نیستی. ما را پیدا کن» وقتی به سمت آدرسی که زیر کاغذ نوشته شده بود حرکت کردند، رخشان با خودش فکر کرد «چه خوب». چه خوب که امیدِ ته قلب‌ام را – که پنهان‌اش کرده بودم – هیچ وقت نکشته‌ام. چه خوب…

داستان هایی در متن قیام:

ادبیات ترکیه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی