برای عاشقان دربند
نیما یوشیج در «افسانه» آغاز دوران نوینی در ایران را نوید داده است. دورانی که پایان افسانه و آغاز پرسشگری از نهاد اوست.
سیوچند سال پس از نوشتن «افسانه»، نیما دربارۀ افسانه و تاریخ، در یادداشتهای روزانهاش، چنین مینویسد:
«ما معتقدیم که تاریخ از افسانه جداست، ولی افسانه عین تاریخ است. فقط محصول نظر ماست که آن را جدا میکند. آن چیزهایی را که میشناسیم تاریخ میگوییم و آن چیزهایی را که نمیشناسیم به آن معمولا نام افسانه میدهیم. در ضمن، بسیاری از وقایع تاریخ روزمرۀ ما با دروغ و وهم و تبلیغ آمیخته است؛ تاریخ هر روز ما را دروغ مینویسد و بعدا کاشفین لازم است که وقایع حقیقی را از وقایعی که با دروغ آمیخته است، جدا کنند. افسانۀ دین قدیم درواقع جدانشدههای تاریخ هستند.» (۱۳۳۳)
انسان دوران نو، در پرسش از خداوند، به خود رسیده است. انسان نیما، در پرسش از افسانه، به خود میرسد. آزادی ایرانی آینده از قید و بندهای گذشته، راهی است که نیما با افسانه در پی بازگشایی آن است. او پیش از رسیدن به خود، به دشواری میبایست از کهنگیهای درگذشته بگذرد؛ چراکه برای رسیدن به ترسیم نظمی تازه در شکل و فرم کار هنری و شعر، ناگزیر از پیمایش نظامِ درگذشته بود؛ گذاری بغرنج از قواعد و قیدهای سنت که تنها پس از دوران مشروطه به پرسش کشیده شده بودند و پیش از آن بیش از هزار سال، کمابیش دستنخورده، ماندگار. درصورتیکه با انقلاب مشروطه شکل زندگی عمومی انسان ایرانی در مسیر دگرگونی افتاده بود، اما هنوز مانده بود تا نیاز بنیادین به دگرگونی در شیوههای سخنگویی و زبان خود را دریابد. نیما، همچون هدایت، میوۀ درخت برنای انقلاب مشروطه بود و از پیشگامان و پیشوایان نهادینه کردن فهم و دریافت بایستگی دگرگونی در شیوههای سخن.
تازگی کار آنها، تنها برآیند آشنایی با فرهنگ غرب نبود. پنداشت اینکه آبشخور باختر به تنهایی در آفرینشگری هدایت و نیما، با کمال آشنایی با ادبیات فرانسه، بس بوده، خندهآور است. همانا در پی دید و دریافت آنها از روش کار در گسترش علم و هنر در جهان جدید، دگرگونه کانونی پیش چشم ایشان نهاده شد. دگرگونیهای پس از آن، به تلاش و کوشش آنها در گوارش فرهنگ و هنر خود بر اساس آن دریافتها وابسته است. دگرگونی در دیدار چیزها و بازبینی همان چیزها که همواره بودهاند از چشمانداز دنیای جدید، دستآوردها و وابستههایش در دانش و فلسفه و آگاهی، و در پیوند آن ایرانِ پیشِ رو، و پیشِ چشم و اندیشه فراخواندنِ باورهای پیشینیان، در گذر از چنین پالایشگری، همراه با به نمایش درآوردن چالشهای روزمرۀ زندگی امروز در برابر زندگیهای پیش از این، در روندی بیش از ۵۰ سال ـ اگر آغاز دگرگونیها بازگشایی دارالفنون در ۱۲۳۰خورشیدی دانسته شود ـ پدید آمده است. نیما و هدایت، کارسازترین کوشندگان و کامرواترین شاعران و نویسندگان در بنیان نهادن بنیاد فرهنگ و هنر ایران مدرن هستند. هرچند نهادینه شدن چنان دریافتی از وابستگی جهان نو به زیست و آگاهی یگانۀ هر کس، تا رسیدن به گونهای دموکراسی در آینده، تا امروز به درازا کشیده است.
آن دو، مانند میرزا فتحعلی آخوندزاده و میرزا آقاخان کرمانی در بامداد مشروطه، در نمایش چرایی ناگزیری دگرگونی در فرهنگوهنر، در میدانی نابرابر با کهنهپرستان، گستاخانه و بیپروا، نبردی برابر کردند. پیروزی آنها در سخن گفتن با آینده و آیندگان بود، چه روزی را پیش چشم میداشتند تا هر انسان ایرانی دیدی انتقادی، موشکافانه، و خردی سنجشگر پیدا کند ــ با او سخن گفته و به او مینوشتهاند.
برای پیروزی در آن نبرد همهجانبه و سهمگین با کهنهپرستان، همواره در کانون نگاه داشتن ایرانِ درگذشته، ناگزیر بود. افزون بر این میبایست توان یافتن راه آینده را از میان آن همه، در خود پیدا میکردند. دلبستگی شورانگیز و آمیخته به ستایش روشنگران در بامداد مشروطه به جایگزینی ایران باستان، تاریخ و فرهنگ آن به جای ایران اسلامی گریزگاهی روشن پدیدار کرد و تجددخواهان با شناسایی ایران پیش از یورش اعراب، شناساندن آن و برجسته کردن ویژگیهای آیینی، ملی و مردمی، و آیینهای شهریاری آن دوران، به بیدار کردن عاطفۀ میهندوستی در دل ایرانیان، برخاستند. اینچنین برای باز جان گرفتنِ مردمی در قامت یک ملت، با باوری تنومند به خویشتن به کار پدیدار کردن آن سوی ناپدید تاریخ دست گشادند تا رسیدن به «پیمان فرهنگ» همگانیای فراهم آید؛ پیمانی با گنجایش پذیرایی از شهروندانی به گوناگونی در آیین و رنگ و نژاد و زبان.
جستوجو برای آغازگاهی که بر آن بتوان با خود و دیگر فرهنگها و جوامع پیوندهای گستردۀ گونهگون برپا کرد، در اندیشه و کار آخوندزاده، جلالالدین میرزا، میرزا آقاخان کرمانی و دیگران، به خواست آشتی دادن ایرانیان با خود و دیگر مردم جهان، آغاز شد. به گمان آنها میراث ایرانِ مادر (ایران پیش از دستبرد اسلام)، «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک» (نمایان در سخنان زرتشت)، در برابر پیشنهاد فریبکارانۀ «اتحاد اسلامی» سید جمالالدین اسدآبادی و همفکران او (هرچند میرزا آقاخان کرمانی نخست با او همراه بود)، افزون بر اینکه به جنگی بیهوده و تنگچشمیهای متعصبانه پایان میداد، سپهری بس روشن در برابر نشانده، آغوش ایرانیان را به یکدیگر و درهای ایران را به جهان نو و جهانیان گشوده، نویدبخش آشتی بزرگ بود.
تلاشهای نارس و نارسای نخستین روشنگران، در کنار آگاهی از پژوهشهای ایرانشناسانۀ غربیها در سدۀ نوزدهم، راه برای کوششهایی فراگیر و پردامنۀ سپسین در شناخت ایران باستان گشود. ابراهیم پورداود و یکچند دیگر از برومندان و کوشاترین ایرانیان زندگی خود را به کار این شناسایی گذاشتند. ایران پهلوی از نهالی که این چنین پا گرفت و در نیمسده درختی تنومند شد، به بار نشست.
اوستای تازهبهفارسی درآمده در کنار پژوهشهای نوین ایرانشناسی، بنمایههای تازه برای اندیشه و مواد اولیۀ فراوانِ دیگرگونی برای متجددان، اندیشمند، نویسنده و شاعر فراهمآورد. آنها از وام گرفتن و بهره بردن از این سرمایۀ هنگفت چاره نداشتند. با این همه در تماشاگه خِرد پرسشگر انسان نو، به هر دو سرچشمه، میبایست به دیدۀ سنجشگر نگریسته میشد.
افسانۀ نیما، از پیشروترین نمونههای چنان سنجش و پرسشگری، و آغاز راه ناشناس آزاد شدن از انباشتهای سنتی بود که نیما در دورهای چهل ساله پیمود. دستاورد بزرگ او، همانا بازسازی سرمشقهای روایی، ساختن شیوۀ نوین سخن و یافتن زبانی نو برای بیان خود و از پی آن «خود شدن» ایرانیِ جدید بود.
تکنگاشت پیش رو، در گرامیداشت یک صد سالگی «افسانه» نوشته شده است. ساختن (سرایش) «افسانه» در دیماه ۱۳۰۱ به پایان رسید، و نخستبار در شمارههای ۱۴و۱۵ (سال دوم، دورۀ دوم، ۲۴ و ۲۸ اسفند۱۳۰۱) روزنامۀ «قرن بیستم» (به مدیرت میرزاده عشقی) پارههای آغازین آن، چاپ شد.
این تکنگاری بر آن است تا از دورنمای سرودۀ دوم گاتها، چشمانداز دیگری برابر دید خوانندۀ منظومۀ «افسانه» پیش نهد. هرچند در دفتر شعرهای نیما، «افسانه» دومین سروده نیست، با این حال پس از قطعۀ «ای شب»، دومین تلاش او در راه تازهای است که به آن پا گذارده. نیما در نامه به شین پرتو (۴شهریور۱۳۲۵) مینویسد:
«من روابط مادی و عینی را در نظر گرفتهام و از “گاتها” که فرمان اصلی است و اصلیت وزنی را در شعر ما داراست، شروع کردهام.»
بر اساس همین گفتۀ او، نگارنده بر آن شد تا به «افسانه» در پرتو «گاتها» بازنگرد؛ نه با بررسی وزن و شکل، که در بازبینی درونمایه و اندیشۀ سازندۀ آن. آنچه در پی آمده است، تلاش آغازین برای بازاندیشی در کار نیما از این روزن، و برآیند چنین خوانشی است.
یک. روان آفرینش در کالبد دیوانه
صحنهای نمایشی در گاتها، مانندگی آرایش ذهنی سرایندگان هر دو چکامه را نمایان میسازد. سرایندۀ گاتها، در دومین سرود، هات۲۹، در بند نخست چنین گوشورون (روان آفرینش) را به سخن با اهورهمزدا درمیآورد:
«به شما گله کرد گوشورون:
از برای که مرا آفریدید؟
کی مرا ساخت؟
خشم، ستم، سنگدلی و درشتی و زور
مرا به ستوه آورد.
مرا جز از شما نگهبان دیگر نیست؛
ایدون رهانندهای شایسته به من بنمای!»
(گاتها، هات۲۹، پورداود/دوستخواه)
در «افسانه»، گوشورون جا به آدمی «دیوانه» داده است که در «شبی تیره»، نشسته در درهای سرد، داستانی غمآور را واگویه میکند. داستان او، از «خیال پریشان» با خطاب قرار دادن «دل» (ای دل من، دل من، دل من!…) آغاز شده، لب به سرزنش او باز میکند که چرا افسانه را باور کرده و دوست داشته است. میگوید:
«آنچه دیدی ز خود دیدی و بس …
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری!
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری،
مبتلایی نیابد به از تو!»
پس از این است که افسانه در میان سخن دیوانه که در دنبالۀ نمایش «عاشق» خوانده میشود، میپرد:
«مبتلایی که مانندۀ او
کس در این راهِ لغزان ندیده …»
و میکوشد داستان عشقِ عاشق، زیبایی و لذت آن را در عین ناکامی به یادش آورده، گوشزد کند. هرچند عاشق زهر رنج از دست دادن و جدایی را به یاد آورده، تلختر میشود.
همانندی سرودۀ زرتشت و نیما تا اینجا، افزون بر آرایشی دراماتیک، این است که عاشق، همچون روان آفرینش، گلهگذار رنجی بیهوده است که کشیده و میکشد، بیآنکه چرایی آن را فهیمده باشد.
گاتها، در میان متون مقدس، از این ویژگی یگانه برخوردار است که بیش از آنها به شکلی از نمایش یا منظومۀ دراماتیک وفادار است. در همین یسنای بیستونهم، اهورهمزدا پس از شنیدن گلایۀ گوشورون، روی به اردیبهشت (اشه: امشاسپند راستی و داد) کرده، از او میپرسد چه کسی شایستۀ نگهبانی از روان آفرینش است؟
اردیبهشت کسی را برای این کار نمیشناسد و آدمیان را مانند دیوان میداند که جز از ویرانی و ناراستی کاری نمیکنند.
سپس اهورهمزدا روی به بهمن (وهومن: اندیشه و منش نیک) کرده، همان پرسش را تکرار میکند. پاسخ بهمن این است:
«یگانه کسی که اینجا من شناختهام و کسی که آیین ما شنیده زرتشت سپیتمان است. ای مزدا، [اوست] که ما و اندیشۀ دین راستین بگستراند، از این رو به او گفتار دلپذیر دادیم…»
اما پرسشگرِ گلایهگذارِ رنجکشیده در افسانه، مانند گوشورون لب به شکایت از خداوند، با خداوند نگشوده است. از او انگیزۀ رنج را جویا نمیشود؛ از خود، و دل خود میپرسد، سراسر درد و رنج و اندوه. خداوند است که در هیأت افسانه، از میانِ دیگریِ عاشق، در خیال پریشان او پدیدار شده به سخن درمیآید. عاشق دیوانه، در واگویهای بلند، زمانهای رودررویی خود با افسانه را با صدایی که گویی از ژرفای درونش، در فضای نمایش بیرون میآید، بازِ خاطر آورده، چیستی او را جویا میشود:
« …تو ددی یا که رویی پریوار؟
ناشناسا که هستی که هرجا
با من بینوا بودهای تو،
هر زمانم کشیده در آغوش،
بیهشی من افزودهای تو؟
ای فسانه بگو، پاسخم ده!»
و افسانه به تندی پاسخ میدهد:
«بس کن از پرسش ای سوخته دل!
… عاشقا تو مرا میشناسی:
… آنچه گویی منم، وآنچه خواهی.
من وجودی کهنکار هستم
خواندۀ بیکسان گرفتار
بچهها را به من مادر پیر
بیم و لرزه دهد در شب تار
من یکی قصهام بیسروبن!»
در این بند و پس از این هستی افسانه با آفریدگار درمیآمیزد: وجودی کهنکار که بیکسانِ گرفتار در وقت بیچارگی او را فرامیخوانند؛ و سپستر: ناشناسی که از دل او را صدا میزنند، دمی که همچون برقی به سر میرسد، و بالاتر از همه خود عشق است:
«…عشقِ فانیکننده، منم عشق!
حاصل زندگانی منم من
روشنی جهانی منم من
من فسانه، دل عاشقانم،
گر بود جسم و جانی، منم، من
من گل عشقم و زادۀ اشک!»
همۀ اینها، آنچه است که پروردگار بدانها شناخته میشود. با این همه، حقیقت وجود او، همچنان همان قصۀ بیسروته میماند.
دنبالۀ نمایش، در پرسشوپاسخی پیگیرانه، افسانه سخت میکوشد تا از میان یادها و سرگذشتها و ازسرگذشتههای خودِ عاشق، خود را به او باز نمایانده، یادآوری کند.
عاشق در بارگذاری این یادها، گاهگاه با او همراه شده، در میان سخنش میآید و مهر تأییدی بر آنها میگذارد، گویی خود را به یاد آورده است. پس از این همراهی و همآوایی است که درونمایۀ سخن افسانه دگرگون میشود، عاشق را به گذشتن از بدآمدهها و نگونبختیهای درگذشته فرامیخواند، سرآمدن زمستان و آمدن بهار و زندگی نو را نشانش داده، گوشزد میکند.
عاشق، از این سخنان نه شاد میشود، نه خرسند. بدگمانی و تردید از دلش زبانه میکشد و سخنان افسانه را، فریب و دروغ میخواند. بدبینی برآمده از ازسرگذشتههایش را رها نکرده، خواستار بادۀ فراموشی است.
افسانه همچنان از او میخواهد گذشته را رها و از یاد فروگذارد.
عاشق در بندهای پس از این، به افسانه میگوید زندگی جز فریب مکرری رو به تباهی نیست. و آن پشمینهپوش، حافظ را ـ سرایندۀ نغمههای جاودان، که جامۀ افسانه میپوشید و خود و دیگران را میفریفت ـ به پرسش میگیرد که چگونه با چیزی عشق باخته است که آن را هماره جاودان میپنداشته، درحالی که در طبیعت، همهچیزی در گذر و میرنده است؛ و چنین از افسانه میخواهد که او را نفریبد و به خود واگذارد.
دو. زبان، زندگی نشانهها
در یادداشت روزانۀ نیما در آغاز این نوشته، خواندیم که او تاریخ و افسانه را یکی میشناساند با این افزوده که تاریخ همواره افسانههایی تلنبار شده بر هم هستند که به کاشفان نیاز است تا واقعیت را از میان آن همه دروغها، بپیراید.
در افسانۀ نیما، عاشق، بدنی است خمیده، نومید و ناتوان از گذشتن از درگذشتهها و جدا شدن از آنچه از سر گذرانده و از دوباره ساختن؛ و بدگمان و با تردید، پیمودن دوبارۀ راه بارها رفته را، بیهوده میداند.
در این هنگام است که روی دیگر افسانه، نه تاریخ که عشق، به سخن در آمده، شگفتزده از استدلال عاشق، یکّه خورده به او میگوید:
«عاشق اینها سخنهای تو بود؟
حرف بسیارها میتوان زد!
میتوان چون یکی تکۀ دود
نقش تردید در آسمان زد …
میتوان چون غلامان به طاعت
شنوا بود و فرمانبر، اما
عشق هر لحظه پرواز جوید،
عقل هر روز بیند معما
و آدمیزاده در این کشاکش»
و با لحن سرزنشگران، به یاد او میآورد که در این راه که رفتگان را باز خبری نیست، چارهای مگر شادمانه افزودن نقشی دیگر بر این داستان، نیست که او «تسلیده عاشقان» است. آنچه بر جای خواهد ماند، اثر کار است، چه زیبا و چه زشت. و اگر آدمی چنین کرد، همگان او و کار او را شایست یا ناشایست، او را سپاس یا خوار خواهند داشت.
اینک نقش دیگر عاشق نمایان میشود: او خود، راوی، قصهگو و شاعر است. در پاسخ به افسانه میگوید در پی دوست داشته شدن و گرامی داشته شدن از سوی کسی نیست، همینکه او را به حال خود در طبیعت رها کنند برایش بس است و به همان فریب و خیال دلخوش خواهد بود.
در صحنههای پایانی نمایش، افسانه در پی آرام ساختن آشوب درونی شاعر عاشق، به فریبایی سخن خود میافزاید. میگوید: فریبی دلآویزتر، خیالانگیزتر و دروغی کهنتر از او نخواهد یافت. او که چون خود عاشق در خاموشی تماشاگر دلهاست؛ تا دلی به جوش آمده، دردکشیده، عاشق و شیدا را هر بار پیدا کند تا به او، کار او را یادآوری کند، افزودن برگی دیگر به کتاب عاشقان و بگوید:
«یک حقیقت فقط هست برجا:
آنچنانی که بایست بودن!
یک فریب است رهجسته هر جا:
چشمها بسته پابست بودن!
ما چنانیم لیکن که هستیم.»
در پایان نمایش، عاشق در برابر این سخنان افسانه، میپذیرد که فریبی اگر هست، از خودفریبی آدمی است؛ و آنگاه دگرباره، تلخکام (ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد، تو!…) دل در گرو او میگذارد. پردۀ نمایش پس از چهار بند نیایش عاشق برای افسانه با شنیدن این سطر:
«تا در اینجا که هر چیز تنهاست
بسراییم دلتنگ با هم…!»
پایین میافتد.
فریب زندگی و بسامد پیاپی آن، جانمایۀ دردمندی عاشق و هستۀ کانونی «افسانه» است. فریب بزرگتر در افسانههای آفرینش نهفته است.
گوشورون، در سرود دوم گاتها، پس از آنکه بهمن زرتشت را همچون پاسدار و رهانندۀ او معرفی میکند، بار دیگر سخن به گلایه با اهورهمزدا میگذارد و زرتشت را ناتوان و سست میداند. خواستار شهریاری توانا و مردی زبردست میشود تا بتواند از پس نگاهبانی او، روان آفرینش، برآید.
در بند پایانی این سرود، زرتشت به سخن آمده، در نیایش با اهورهمزدا، برای روان آفرینش خواستار توش و توان بیشتر شده و همچنین از پروردگار میخواهد تا شهریاری برانگیزد که آبادانی آورد؛ و سپس مردمان را فرامیخواند تا پذیرای آیین او باشند که آبادی جهان و آرامش و شادی روان آفرینش در گرو پذیرش و به کار بستن آموزههای اوست.
تنها پس از این سخنان نیایشگون زرتشت است که روان آفرینش گله و شکایت فرومیگذارد و زرتشت را به نگهبانی خود میپذیرد.
در افسانۀ نیما، گلهگذار و نگهبان (روان آفرینش و زرتشت)، هر دو خود عاشقاند و خداوندی برخاسته از دل عاشق در هیات افسانه، راه را به عاشق مینمایاند که یک حقیقت بیشتر نیست و آن به تمامی بودن و زیستن است، و تنها فریب: فرمانبرداری چشمبسته و بر جا ماندن و نجنبیدن. زرتشت در سرودۀ دوم گاتها مردم را به پذیرفتن آیین خود فرامیخواند، اما عاشق در افسانه، از افسانه میخواهد در تنهایی همراهیاش کند تا با حالی که میداند تنگدلانه است، همچنان در نوشتن و ساختن داستانی دیگر برای افزودن به آن «قصۀ بیسروبن» یاریاش دهد؛ چنانکه سرنوشت انسان جدید جز این نمیتواند باشد. او اینک از نادانیهای خود آگاه است و همچنین از بیهودگی زندگی بر اساس دادههای علمی تازهاش، با این همه دست از تکاپو بازنداشته، به تنهایی و با تکیه بر توان خود، در پی شناخت بیشتر میکوشد تا بر دانش و آگاهی بیفزاید و اینگونه از خویشتن نگاهبانی کند.
سه. رهایی دیوانه
ترجمۀ کتاب مقدس «اوستا» برای نخستینبار پس از چهارده سده از یورش اعراب و دسترسی همگانی به آن در آغاز سدۀ گذشته، سرچشمۀ تازهای برای زبان و فرهنگ ایرانی پیش نهاد. سرآغازی تمدنی در شناخت اندیشۀ انسان ایرانی که شناسایی ایرانیان پیش از آن، از گذار ادبیات و افسانههای پس از اسلام در چهارچوب قصههایی درآمیخته، در شاهنامهها و متون تاریخ اسلامی، باز مانده بود. دین بهی یا بهدینی، آیین نیکی بود، داو برتری نداشت و سرچشمهای همسنگ با سنت یونان و روم پیش اندیشه میگذاشت و همگان را به نیککرداری فرامیخواند.
در سرودۀ دوم گاتها، بازیگران در پنج نقش نمایان میشوند: «گوشورون»، «اهورهمزدا»، «اشه»، «وهومن» و «زرتشت». گوشورون (روانِ نخستین آفرینش) و زرتشت در سوی آفریدگان، و اهورهمزدا به همراه اردیبهشت و بهمن در سوی آفرینشگر. صحنۀ نمایش، بارگاه اهورهمزدا است. گوشورون نمایندۀ همۀ آفریدگان و طبیعت است، و زرتشت آفریده شده تا نگهدار و پاسبان او باشد. اردیبهشت و بهمن، مینوان راستی و داد، و اندیشۀ نیک اهورهمزدا هستند، به پیکر درآمده.
خویشکاری زرتشت در پاسداری از روان آفرینش به انجام نخواهد رسید مگر با همراهی شهریار و مردم در بهدینی.
در سرودۀ نیما، بازیگر یک نفر است در دو نقش: عاشق و افسانه. سرای نمایش درهای سرمازده است. عاشق خود همۀ آفریدگان و هم آفرینشگر است.
پیرنگ هر دو داستان یکی است: چرا رنج کشیدن؟ و چگونه رسیدن به آرامش؟
در سرود زرتشت، پاسخ روشن است: رسیدن و باور به بهدینی.
نیما در افسانه با زرتشت سخن میگوید. هرآینه این جانمایۀ سرودههای زرتشت است که نیما را به سخن در میآورد. پیام روشن «پندار، گفتار و کردار نیک» او، گشوده به همۀ زمانها و انسان در هر دوره است. این روشنی جا برای گفتوگویی مدرن با آیین بهدینی به نیما و دیگران میدهد. در «افسانه»، پاسخ به پیچیدگی پیچیدگیهای انسان جدید است: کسی مگر خود آدمی انگیزۀ رنج و معنای بیهودگی را نمیتواند بفهمد؛ و او مگر خود نگهبان و پاسداری ندارد. افسانه و افسانۀ آفرینش، برآیند خودفریبی آدمیست، با این همه او ناچار از آزمودن و آموختن است. انسان تنها با تجربه است که میآموزد، از سرگذشتههای او تاریخ تجربههای اوست و اینچنین خویشکاریاش سنجش و راستیآزمایی دریافتههایش. هر زندگی و هر آدمی، به یاری دو مینوی عشق و خرد، باز آفرینش میکند، خود آفرینشگر است و به کتاب مقدس زندگی برگی میافزاید. بدینگونه انسان آینده، بر توان خود ایستاده، خود آفریدگار خویشتن خواهد شد.
دیماه ۱۴۰۱