![](https://baangnews.net/wp-content/uploads/2023/02/5tbcyAk.jpeg)
انیسا دهقانی، زاده و بزرگ شدهی اصفهان است. تحصیلات دانشگاهی خود را، به دلیل محرومیت از ورود به دانشگاههای ایران، در دانشگاه زیرزمینی بیهه، متعلق به بهاییان ایران تا مقطع کارشناسی ارشد دنبال کرد و پس از چندین سال زندگی در تهران عاقبت در مشهد بازداشت شد و به انفرادی و زندان افتاد. پس از آزادی از زندان وکیلآباد مشهد، ایران را ترک کرد و در آنکارا دکترای خود را در رشتهی نوروساینس ادامه داد و پس از فارغالتحصیلی به عنوان پژوهشگر در دانشگاه لیدن، هلند به کار مشغول شد. او هماکنون پژوهشگر علوم اعصاب در دانشکده پزشکی دانشگاه هاروارد در بوستن است. داستانهای نخست را در سالهای ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۲ در تهران و اصفهان نوشت و در ۲۰۱۹ نخستین مجموعه داستان کوتاه و نیمه بلند با عنوان «اگر درِخانهام دو تا کلید داشت» را توسط نشر ناکجا در پاریس به چاپ رساند که در ۲۰۲۱ به چاپ دوم رسید. این داستانها بیشتر در سبکهای رئال و رئالیسم جادویی نوشته شدهاند و به مفاهیم انسانی و اگزیستانسیالیستی در زندگی روزمرهی انسانها مربوطاند.
اثر دوم این نویسنده، رمان «قطارِ چهارشنبهها»ست که توسط نشر ناکجا در دست انتشار است. این رمانِ پنج صدایی، روایت یک خانوادهی بهایی در ایران پس از انقلاب ۵۷ تا زمان حال است که در آن چهار عضو خانواده و بازجوی جمهوری اسلامی هر یک مستقل از دیگری روایت خود از حوادث را بیان میکنند به نحوی که خواننده به فضای پرپیچ و خم درون ذهن و روان این شخصیتها فراخوانده میشود تا داستان رادیکالیسم مذهبی و اثرات آن بر روان انسان را از زوایای دید مختلف لمس کند: پدر خانواده که در زمان انقلاب زندان بوده و شکنجه شده، مادر که شغلش به شدت تحت تاثیر حملات بر بهاییان قرار گرفته، دختر که به زندان افتاده و پسر که برای ادامه تحصیل و زندگی آرامتر ایران را ترک کرده، و بازجویی که طبق اعتقادش عمل کرده است.
انیسا دهقانی کتابهای متعددی نیز از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه کرده که توسط ناشران در ایران به چاپهای دوم رسیده است. از جمله «پرندگان زرد»، «داستاننویسی»، «ساندویچ دزد (قو)»، «گفتوگو با چاپلین».
دو پاره از این رمان را در نشریه «ادبی بانگ» میخوانید و می شنوید با صدا و اجرای نویسنده:
۱
پارهابرهای بیرمق اردیبهشت، گهگاه، از روی کورهی وارونهی خورشید میگذشتند. سایهها چون خاطراتی در آستانهی فراموشی، میآمدند و میرفتند. چند روزی میشد نسیمی نوزیده بود. اینکه ابرها ماندنی بودند یا نه معلوم نبود. مجبور نبودند تصمیم بگیرند. ولگردی میکردند. قطرههای آفتاب دم ظهر روی سروصورت متین فردوسیان میپاشید. وقتی کلاه نقابدارش را از روی نیمکت برداشت، فوتش کرد و گذاشت روی سرش، یکساعتی بود که نشسته بود آنجا. هر کس جز او بود، سرش را که برمیگرداند و دورتر را نگاه میکرد، میتوانست شیروانی قرمز خانهی سینا را ببیند. اما او فقط عصا را بالا و پایین برد و نوکش را طوری به زمین زد انگار میخواست چیزی را آن زیر بیدار کند. لبش به زمزمه باز شد. صدای ضرب عصا با قوتگرفتن کلمات یک شعر محوتر میشد. مانند سیالی مرغان مهاجری که از سردسیری سرزمینهای شمال به خشکیهای وسط زایندهرود میآیند و با رسیدن بوی پاییز میروند. کلمات، بالاتر از پرندهها میچرخیدند و در تلألؤ فوارهی وسط حوض گم میشدند. زمزمه بلندتر شد: «من تو را مشغول میکردم به راز/ یاد آن افسانه کردی عاقبت.» و چشم پیرمردی قوزدار را که از راهروی آنطرف فواره رد میشد به خود جلب کرد.
لبهائی که صدا از آن بیرون میآمد چند ثانیه تکان نخورد. چیزی در کنج ذهن صاحبش میجنبید. عصا هم در دستش تکان نمیخورد. آهی کشید. خیره شد انگار به زمین یا کفشهایش یا نوک عصا. دو تار موی جوگندمی از زیر کلاهش بیرون زده بود. دستش را برد بالا و جایی پایینتر از خط رشد موهایش در پشت گردن، نزدیک کتف راست، کبودی زخمی را خاراند. هی خاراند. ابروهایش رفت در هم. هی خاراند. کنارهی کبودی پوستپوست شده بود. وسطش اندازهی یک وجب انگشت، فرورفته و رنگ برگشته بود. بارها به پروانه گفته بود پیرهنی بخرد که لطیف باشد، که یقهاش آن کبودی را نخاراند. پروانه اگر سرحال بود، اگر دوباره یاد نیلوفر کوچولوی یکساله نیفتاده بود، اگر از معاینهی پایینتنهی بیمارهایش نفله نشده بود، اگر رخوت آرامبخشها او را نگرفته بود، حتماً یادش میماند پیرهنی بگیرد که یقهاش کبودی را تحریک نکند. اما خب، بیشتر وقتها اینطور نبود.
آقای فردوسیان دستش را انداخت پایین و عصا را کوبید روی زمین. التهاب و خارش تا قلب و رودهاش، حتی تا کنج ذهنش رسیده بود و همه جای بدنش را قلقلک میکرد. آن گزندگی نه درمان داشت نه میشد از شرش راحت شد. باید به زمزمه ادامه میداد. حتی اگر فراموشی را یکلحظه مثل سایهی ابر نصیبش میکرد. لبهایش تکان میخورد. سر را بالا گرفت و بازدمش را داد بیرون. همان کت بهارهی همیشگی تنش بود که زیپش باز بود و یک جیب توی آسترش داشت، با کفشهای کتانی روشن، شلوار شیری اتوکشیده و یک تیشرت سفید. دستی به چانهاش کشید. خط خندهی کنار لبهایش گودتر شد و خطهای پیشانیاش بالا رفت. اگر میدید دوباره چند تا از همان ابروهای ضخیم، کج شده روی شیشهی عینک حتماً به رها میگفت آنها را قیچی کند و رها همینطور که ابروهای پدر را میچید به ککمکهای گونهاش نگاه میکرد و یاد دلایل ایجاد سرطان پوست میافتاد که تازه در واحد درس مرگ سلولی گذرانده بود. آقای فردوسیان کلاهش را از سر برداشت، همان کلاه با ایران سه رنگ وصله دوزی شده گوشهی نقابش؛ با دستمال عرق سرش را پاک کرد، کلاه را دوباره گذاشت. عصا را برای بار چندم کوبید روی زمین. زنی که از کنارش میگذشت سر جایش بالا پرید و خیرهخیره نگاهش کرد. صدای پیرمرد قوزدار که چندثانیهای آن نزدیکی ایستاده بود او را از دنیای درون، بیرون کشید: «دفعه اوله اینجا میای؟» متین این را که شنید سرش را چرخاند طرف صدا. چهرهاش از هم باز شد و گفت «جایی نیست توی دنیا که ایرانی نباشه.» و خندهای تکضربی کرد.
پیرمرد گفت «علیکم السلام.» تسبیحش را گذاشت توی جیبش. نشست. گفت «اهل اینجا نیستی.»
آقای فردوسیان گفت «اومدم یه سری پیش پسرم.»
«باید بشناسمش.»
«سینا رو؟»
آقای فردوسیان خندید چون از شنیدن چند کلمه به زبان مادری ذوقزده شده و خارش و درد یادش رفته بود. پیرمرد تسبیح را دوباره از جیبش درآورد و مهرههای سبزی که همرنگ چشمهایش بود لابهلای انگشتهایش دویدند. چند دور تسبیح را تاب داد، یکمهره یکمهره جلو رفت و رسید به ستّاریتِ نام خداوند. مکث کرد، دزدکی سرتاپای تازهوارد بغلدستش را نگاه کرد. مهرهها را جلو رفت. پشت سر هم پلک میزد؛ انگار کنترلی نه روی پلکها و نه مهرهها نداشت. بخشی از مغزش خودبهخود میشمرد پلک میزد نامهای خداوند را تکرار میکرد پلک میزد مهرهی بعدی را زیر شست و انگشت سبابه فشار میداد و پلک میزد. با هر پلکزدن لحظهای نگاهش میرفت و دری بر ترسهایش که مثل همان تسبیح همیشه با او بودند بسته میشد.
آقای فردوسیان ابروهایش بالا رفت و گفت «هرروز میای اینجا؟»
پیرمرد گفت «فرقی داره؟»
«دلت پُره.»
پیرمرد چشمسبز خندهای کرد. گفت «یه وقتی دلم میخواست توی همچین پارکی قدم بزنم.» بازدم گرفتهاش را داد بیرون. ساکت ماند. زنی با کالسکه، با نوزادی که در آن خوابیده بود، از روبهرویشان گذشت. پیرمرد، زن و کالسکه را با چشم دنبال کرد. صدای آقای فردوسیان رشتهی نگاهش را که تا پاشنهی کفش زن کشیده میشد پاره کرد «دیروز فکر میکردم کاش این دوروبر بشه یه رفیق پیدا کنم. یه ایرانی.»
پیرمرد گفت «گفتی پسرت چهکارهس؟»
«دانشجوی دکترا. دانشگاه پول کارای پایاننامهاش رو میده. خدا رو شکر. البته اینا دردسر نیست آقای..» آقای فردوسیان چرخیده بود طرف پیرمردی که حالا سرش پایین بود. پای چپش را انداخت روی پای راست. یکهو دستش رفت به پهلوی راستش و همانجا خشک شد. لب پایینیاش را با دندان فشرد. نگاه پیرمرد که یک لحظه نزدیک او رفته بود حالا نشسته بود روی شیشههای سیاه عینکش. توی این چند دقیقه هنوز از آن تازهوارد چیزی دستگیرش نشده بود. باید زودتر درستوحسابی میشناختش؛ که پدرش کیست، مادرش، بچههایش، کجا کار میکند، برای چه آمده، اصلاً چهکاره بوده. نگاه، آدم را لو میدهد. این عینک حرصش را درآورده بود اما عصای فلزی و طرز سربرگرداندن و گوش دادن آقای فردوسیان داشت او را مطمئن میکرد که پشت آن دو لکهی سیاه چیزی که او منتظرش است وجود ندارد. گفت «گفتی واسه دیدن پسرت آمدی؟»
آقای فردوسیان گفت «هم اون هم.. این لعنتی!»
پیرمرد پلک میزد. پلک میزد و مهرههای تسبیح را جلو میرفت. نگاهش به دهان آقای فردوسیان قفل شده بود. آقای فردوسیان با دست پهلویش را مالید. راست نشست و گفت «یه عمل کوچیکه.» خم شد. به خودش پیچد. کلاه از سرش افتاد. طاسی در همهجای سرش بود جز جایی که دستهی تنک مو از کنار یک گوش به گوش دیگر کشیده میشد. گفت «پیونده». نفس عمیقی کشید؛ انگار موقتاً از درد خلاص شده بود. گفت «همین حالاهاس که سروکلهی سینا پیدا بشه. این پارک حتماً گل و گیاه زیاد داره، نه؟» پیرمرد کلاه را از روی زمین برداشت و گذاشت روی پای آقای فردوسیان و پرسید «چه پیوندی؟»
«پیوند کلیه دارم، آقاجان.»
پیرمرد پرسید «دیالیزی هستی؟» و چند بار پلک زد. باز پرسید «مادرزادیه؟» سر جایش تکانی خورد. منتظر جواب بود. هفت دور امامها را دوره کرده بود. تسبیح را توی جیبش گذاشته بود. دستمالش را بیرون کشیده بود و جوری به آقای فردوسیان زل زده بود انگار موظف است به جواب پس دادن به او. آقای فردوسیان سکوت کرد. درد میکشید. پیرمرد گفت «ظاهرت نشون نمیده. سرحالی.»
آقای فردوسیان سرش را تکان داد. با عصا روی کفشش ضربه میزد. گفت «دستتنها سی سال کار کرده. کلیهام رو میگم. میگفتم بذارید به حال خودش ببینیم چی میشه. اما پسرم میخواد نگهم داره.» عصا را کوبید روی کفشش و بیجان ادامه داد «اومدم اینجا که خیال بقیه راحت بشه.» و انگار که یاد چیزی افتاده باشد گفت «اما اومدم که برگردم نه که بمونم.»
«عملت چه وقته؟»
«پسرم میگفت این نزدیکیها ایرانی دیگهای نیست.»
پیرمرد خندهای تکضربی کرد و همزمان گفت «وقتی من میام اینجا کسی بیدار نیست.»
آقای فردوسیان گفت «سینا خروسخون بیدار میشه. از اول اینجوری عادتشون دادم.» پیرمرد پرسید «پسرت چرا اومد اینجا؟» آقای فردوسیان آهی کشید و گفت «چاره نبود. دوست داشت درسش رو ادامه بده. اما زود کارش تموم میشه. منم یکیدوهفته بیشتر نمیمونم.» از ته گلو خندید و گفت «اونطرف، ضلع غربی پارک رو ببین، دیدی؟ همونجا، درست پشت اون درخت میپل، خونهی سیناست. شیروونی قرمز هم داره. ببین چقد با خونهی یه ایرانی فاصله داری. من شمردم. دویست قدم. چند بار شمردم. آخ… شروع شد… تعارف نمیکنم هر وقت بیکار بودی…» دست آقای فردوسیان روی عصا بود و همراه با تکان دادن سر عصا به چپ و راست خودش هم تکان میخورد. پیرمرد جوانی را دید که از دور میآمد. برایشان دست تکان میداد. پیرمرد از آقای فردوسیان پرسید «اسم و فامیلت چیه؟»
«فردوسیان. متین فردوسیان.»
نگاه پیرمرد که آمدن جوان را دنبال میکرد با شنیدن «متین فردوسیان»، روی چهرهی صاحبنام چرخید و خشک شد.
بند دلش پاره شد. پلک نمیزد.
این اسم به چه زمانی تعلق داشت. لرزشی از تنش گذشت. چیزی در ذهنش راه افتاد. یک سیلاب. یک سیلاب خصوصی. نگاهش قفل شد به چهرهی آقای فردوسیان که حالا هر لک و چین و جای زخمش تداعیگر بود. ریتم پلکزدنهایش از سر شروع شد. شاید یک خیال بود. امیدوار بود که اینطور باشد. همهچیز معمولی مثل چند ثانیه پیش بگذرد. بلند شود و برگردد خانه. مثل چند ساعت پیش. مثل چند روز پیش. دستمال را محکم کشید روی پیشانیاش. در زیر پیشانیاش کلمات در سیلاب میچرخیدند. «فردوسیان متین فردوسیان نمیشناسم من این آدم رو نمیشناسم من هیچ ایرانیای به این اسم نمیشناسم این فقط یه پیرمرد کوره.» کلمات فقط میچرخیدند. ناپدید نمیشدند. همانطور که آنهمه سال نشده بودند. سیلاب آنها را از اینسو و آنسوی مغز میشست و میدزدید. سیلابی که مدتها پیش از سال پنجاهوهفت از تندی رگبارها و خروش نهرها آغاز شد و دامنش خانهی او و فردوسیان، هر دو را گرفت. یک سیلاب عمومی. بغضها و آرمانها. حالا بزرگ شده بود. شده بود غولی که هر چیز خصوصی، از شهر و ده و گاو گرفته، تا کتاب شعر و دفتر خاطره و خواهر آفتابمهتابندیده و مادر چشم به در دوخته و همهی فرزندهای نسل هیجان را بلعیده بود. سیلاب انقلاب. غول انقلاب. پس همهچیز نمرده بود. هیچچیز خاموش نشده بود. هیچچیز در گور سالهای سپریشده نپوسیده بود. این غول فقط خفته بود. حالا در آن پارک دنج، در گوشهای از شهر ونکوور در آن سر دنیا بعد سی سال دوباره یک اسم بیدارش کرده بود. و غولی که اینگونه بیدار شده بود هر چه را که نتوانسته بود در خود هضم کند در ذهن پیرمرد چشمسبز بالا میآورد. او مقاومت میکرد. «نه. نمیشناسم.» پلک میزد. مقاومت میکرد.
دستمالش را با خونسردی تازهای تا کرد و کشید روی پیشانیاش. عرق از کنار شقیقهاش سر خورد و از گردنش سرازیر شد و روی یقهی پیراهنش خوابید. از جایش بلند شد. خیره مانده بود به جوانی که داشت به نزدیکی آنها میرسید. میدید پسری کموبیش سیساله، با موهای مجعد سیاه و هیکل عضلهای به آنها نزدیک میشود. و باز تصویر آقای فردوسیان در ذهنش مینشست. و باز پسر، که حالا به آنطرف فواره رسیده بود و یک کیف سیاهدست راست و دو سه تا پاکت میوه و نان سفید به آنیکی دست گرفته بود و برخلاف پدرش نمیخندید. نگاهش، میان جوان و پدر میلغزید تا اینکه بالاخره روی شیشههای سیاه عینک آقای فردوسیان فلج شد. پیشازاین که پسر نزدیکتر شود از زمان عمل پرسید.
آقای فردوسیان گفت «صبر کن سینا بیاد.»
پیرمرد گفت «کجا عملت میکنند؟»
«از پسرم بپرس. فکر میکنم خیابان سانی لایک و اونطرفا باید باشه.»
«چه زمانی؟ چه ساعتی؟»
آقای فردوسیان گفت «فردا.» و سرش را چرخاند. پیرمرد خداحافظی کرد و رفت.
سینا وقتی رسید پیش پدر که پیرمرد چند متری از آنها دور شده بود و بیآنکه برگردد و نگاه کند راهش را رفته بود. سینا که فهمید پدر هنوز متوجه حضورش نشده گفت «باز اومدی اینجا؟»
آقای فردوسیان خندید و گفت «رفیقم رو دیدی؟ جوونتر از من باید باشه.»
سینا پیرمردی را که داشت دور میشد نگاه کرد و گفت «شیرین هفتاد رو داره. چه موهایی هم داره. اسکاچ سفید. این چه رفیقیه که به پسرت محل سگ نذاشت؟»
آقای فردوسیان که با اشتیاق گوش میداد اخم کرد. گفت «هرروز میاد پیادهروی.» سینا خندید. پیرمرد در نگاهش دورتر میشد. گفت «همینطور یه چیزی پرونده.»
«نه باباجان. هنوز ندیده و نشناخته نگو.»
سینا گفت «تو خوشباوری. مثل همیشه.» و پاکتهای میوه و نان را با دست راستش گرفت و با دست دیگر، دست پدر را. همینطور که قدمهای بلندش را بهطرف در خروجی پارک برمیداشت صدای نفسنفسزدن پدر را میشنید. گفت «فردا روز سختی داری.»
آقای فردوسیان گفت «فکر نمیکنم. چیزی نیست.»
سینا گفت «واسه تو آره اما برای ما قضیه خیلی فرق داره.» سرش را به جهتی دیگر چرخاند و زیر لب گفت «همیشه همینطور بوده» و دنبال پیرمردی که ناپدید شده بود گشت. نمیخواست دیگر حرفی از پدر بشنود. به جلوی خانه که رسیدند درب نردهای باغچه را باز کرد و قدم روی راهروی کاشی گذاشتند. هوایی که گرمتر شده بود انگشتهای داغش را روی تن آنها میکشید. رگهی عرق از پشت گردن آقای فردوسیان پایین لغزید. یقهی پیراهنش را نمناک کرد و تا پشت گردهاش پایین رفت و آنجا به شورهی قطرههای قبلی پیوست. سینا زیر بوتهی گل سرخ روی پلهی اول دنبال کلید گشت. یادش نبود آن را قبلاً بیرون آورده و در دستش گرفته است. درب خانه که باز شد بوی نم و خنکی دلچسبی به صورتشان خورد. رفتند کنار کاناپه. سینا کمک کرد پدر کتش را درآورد. آقای فردوسیان کلاهش را گذاشت روی میز و زیرشلواری پوشید و دراز کشید روی کاناپه. سینا یک لیوان شربت سکنجبین آورد. آقای فردوسیان یکباره همه را سرکشید و به دو بالشی که روی هم گذاشته شده بود تکیه داد. سینا پنجره را باز کرد. وقتی بعد از چند دقیقه با چند تا کتاب از اتاقش بیرون آمد صدای خروپف آرامی را شنید. مطمئن که شد پدر توی چرت است دستهایش را با احتیاط بالای سر او برد و عینکش را برداشت. همینطور کنار کاناپه ایستاد و به پلکهای پدر که گاهی تکان میخوردند نگاه کرد. به خودش که آمد دید دارد شیشهی سیاه عینک را با دستمال پاک میکند. خندهای کرد. به کارش ادامه داد.
——
۵۰
همین خاک بود که زنجیر به پام زد. هرجا میرفتم، تا به آن خط فرضی میرسیدم زنجیر هم به آخرین حلقهی خود میرسید. میخواستم یک قدم فراتر نهم پام کشیده میشد. زنجیر به پا، درون خطهای فرضی سرزمینم رها شده بودم. حتی روشنترین چشمها از بیم بسته بودند.
ساعت را نگاه کردم. نیم ساعت مانده بود به حرکت قطار چهارشنبهها.
هفت تماس بیپاسخ از مزدک. هفت بار از ایستگاه راه آهن به من زنگ زده بود. زانوهام درد میکردند. راه زیادی آمده بودم. ستون مهرههام کوفته بود. سنگینی، چیزی فراتر از جاذبهای بود که نیوتن حرفش را زد. سنگینی همهی وزن من روی پاهام، سنگینی همهی من و پاها روی کفشهام، و کفشهایی که روی زمین دوخته شده بودند. آن زمین، آن خاک، همهی سنگینی مرا تحمل کرده بود. من و غمها و غریبیهام آرزوهای آسمانی و اندیشههای بیوزنم در تمام آن بیستوهشت سال، سنگینی تحملناپذیری را به خاکم تحمیل کرده بودیم. حق داشت آنطور بیرحم باشد. آنطور با پنجههای ارغوانیش جفت پایم را چنگ بزند. حق داشت آنطور زنجیرم کند.
آنجا اگر بودم چنان هیاهویی به پا بود که همهی آن بار فقط یک سبکی گذرا تلقی میشد. ایستگاه راه آهن تهران. در آنجا خیلی راحت آخرین ساک و کارتن اسباب و اساسیه را وزن میکردیم، با مزدک و نه دست تنها، و همهی زندگی را تحویل باربری میدادیم. از آن درِ شیشهای که به رنگ گریهها بود میگذشتیم. در آن سالن بزرگ انتظار به ساعتی چشم میدوختیم که وقتی عقربهی کوچک و بزرگش روی هم میافتادند و بعد عدد نه را نشانه میرفتند، پاهای ما دیگر پلههای قطار را بالا رفته بودند. کفشهای خالیام در کوپهی گرم و شیکی بیصدا و غریب کنار هم جفت شده بودند. کنار یک ساک دستی پر از یادگارها و نوشتهها. حتی آن کاغذ سرخابی که پنج سال پیش ساسان روش نوشت «کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک کند، انسان خوشبختی نیست» و روی دیوار اتاقم زد. سبکی تحملناپذیر هستی. «بار هستی». چه کسی میداند میلان کوندرا انسان خوشبختی بوده یا نه؟ دو بار دیگر اسم مزدک افتاد روی صفحهی موبایل.
نامرد بودم. نامرد بودم. نامرد بودم. میدانستم. مزدک به من، به رفتنمان، شاید هم به آن مِهر، به قول خودش «عشق» امیدها بسته بود. مثل مامان. به ساعت نگاه کردم. یاد حرف بازجوم افتادم. این که چند بار چهارشنبهها ساعت نه شب به قطاری که بهائیها را به ترکیه میبرد فکر میکرد. در اتاق هتلی که ساسان پیش از هجرت آخرش یک هفته در آن زندگی کرده بود یک بطری آب معدنی پیدا کردم. تا آخر سر کشیدم. عطشی سیراب نشدنی از آن اتاق به جانم ریخته بود. تلفن کردم به پیشخدمت. گفتم «آب یخ باشه حتما.»
به چه فکر میکردند؟ حالا هنوز از مرز رد نشده پناهندههایی بودند که هر کدام گوشهی صندلی خود در کوپهای فرو رفته بودند. به چه فکر میکردند؟ در آن شب شوم. به وسایل زندگیشان که حراج کرده بودند و بقیه را دنبالشان در قطار و ترکیه و هرجای دنیا میکشیدند؟ به بازجویی که در اتاق خود چمباتمه زده بود و با نیشخندی نعرههاش را معنی میکرد و چیزی را در خود ارضا؟ شاید به روزهایی که در شهر خود زیسته بودند. به مدرسهی فرزندانشان. به دانشگاهی که دروازههاش به رویشان بسته بود. به قفلهای دولتی که بر سردر مغازههایشان خورده بود. به گورستانهایی که ویران میشد. به دوستان و اقوام و همسایگانی که مثل دانههای تسبیح به آنها متصل بودند و یکباره تسبیح پاره شده بود و دانهها هر کدام به گوشهای از سیارهی زمین غلتیده و زیر میز شهرهای بزرگ و کوچک پنهان شده بودند. پیشخدمت سه بطری آب معدنی بزرگ آورد. گذاشت درست روی دلارها. به من و بعد به دلارها چپچپ نگاه کرد. چه شده؟ بله. مال خودم هستند. میتوانستند نباشند اما به خاطر یک دروغ حالا به زور هم که شده مال مناند. همهی پولهای پدرم. مال من بودند. در بطری را باز کردم و از بالا بر سر و روم ریختم. نصف دیگرش را یک ضرب نوشیدم. شب تیرماه بود. داغ. داغ.
ابری بودم که کسی مرا مجبور به تصمیم گرفتن نکرده بود. برای خودم سرگردان بودم. دیگر شک نداشتم که بهترین کار همان بود. که ساعتم را متوقف کنم. بگذارم زمان بگذرد. برای دیگران. مزدک. مسئولین ایستگاه راه آهن. مامان. سینا. بازجو. پدر. اما برای من متوقف بماند. تنها تصمیمم این بود حالا که آنجا هستم فقط در آن یک هفته زندگی کنم. یک هفتهی ساسان. زمان من گذشته بود، زمان حال نبود. آن توقف همهچیز را حل میکرد. قطار میرفت. من میماندم.