ری‌را عباسی: ماهی کوهستان

مهسا امینی

خورشید به ماه گفت: «دیگه قورت نمی‌ده همه چیز به بهار بستگی داره»

هر شب شب می‌شد وُ ماه می‌آمد وُ می‌رفت. هر روز روز می‌شد وُ خورشید می‌آمد وُ می‌رفت. آدم‌ها اغلب سایه‌های کمرنگ، کوتاه یا بلند داشتند و پشت پرده‌ها سایه‌وار زیر نور خورشید در رفت وُ آمد بودند. شهر سوت و کور، درخت‌ها به زردی گرفتار شده بودند. گنجشک‌ها که تا همین چند روز پیش لای برگ‌ها خودشان را پنهان می‌کردند و آواز می‌خواندند، یکباره از بی‌برگی بی‌پناه شدند و صدای‌شان دیگر به گوش نمی‌رسید. روز‌ها کوتاه و شب‌ها بلند. درست مثل رسیدن به زمستانی که همه جا زمزمه‌اش بود: «از خانه بیرون بیایی بهار را نمی‌بینی»

انگار که زمستان فصل نیست و اگر هست فصلِ نیستی و فراق است. از کنار هر سایه کمرنگی می‌گذشتی سر‌ها خمیده در یقه و زود به دیوار خانه می‌رسیدند. مردمی که سایه کمرنگ‌شان جز خرید روزمره و نانی گرم دلگرمی دیگری نداشتند. خواب وُ خوراکی وُ کاری طاقت‌فرسا و سکوتی طولانی به امید عبور از گذرگاه سرما.

خیلی از شغل‌ها در شهر سایه‌ها، بیرنگ شده بود. مثلن دکتر‌ها به فکر فرار یا به فکر ساختن برج‌های بلند در همه جا بودند. می‌دانستند در این شهر اگر خانه‌ای حتا پنجره نداشت و کسی آفتاب را ندید شکایتی ندارند. همسایه از قدیم هم چشم دیدن همسایه را نداشت. کتابفروشی‌ها یکی پس از دیگری بساط‌شان را جمع می‌کردند، از بس که کتاب‌ها با دهانی بسته پشت دریچه‌های بی‌عبور به خوابی عمیق گرفتار بودند. از سایه‌های کمرنگ گاهی در خلوت می‌شنیدی که زنده بودن برای‌شان مهم نیست. زنی میان‌سال که از سنِ زمین هم بیشتر می‌دانست، گفت: «دختر جان شما چه می‌فهمید زمستان یعنی چه؟ من دو نوجوان دسته گلم را زمستان بود، چه می‌دانم تو بگو این زمینِ بدنام جلوی چشمم قورت داد و هنوز نمی‌دانم استخوان‌های‌شان کجای این خاک است»

زن، موی جو گندمی سفید و سیاهش را زیر روسری صاف می‌کرد و می‌گفت: «زنده بودنِ هر کدام از ما معجزه است، تو خیال کن فندوقِ لرزانی هستی بالای درختی مانده‌ای، نه دیده می‌شوی نه کسی دست دراز می‌کند این فندوق بدقِلق را بچیند. شاید بادی، بالِ گنجشکی تو را بتکاند و بلکه پای درخت بیفتی و فراموش بشوی. اصلن دختر جان تو بگو چه فصلی برای فردا مهم است؟»

 هر سایه کمرنگ وقتی حرف می‌زد، تازه همه چیزش پیدا می‌شد. چشم‌ها، دست‌ها، مو‌ها و قد و بالایش. زن در اتاقی بزرگ نشسته بود. زیر پایش گلیمی رنگی و یک تشکچه بود و چایش را هورت می‌کشید و حرف می‌زد: «شنیدی و نگفتی دختر جان؟ آن وقت که نه سیل آمد نه طوفان نه بادِ بی‌پدر، همین چند وقت پیش بود یادت هست قبل از اینکه زمستان به زمین برسد زمین جوری چرخید که کمتر از سه روز هزار و پانصد نفر را یکجا قورت داد. حالا تو بگو ما به خودمان مشکوک باشیم یا به این زمین و زمستان؟»

کمتر کسی پیدا می‌شد به این تکه زمینِ نفرین شده که اتفاقن نامی زنانه داشت بدبین وُ لعنت‌گو نباشد. مردم به هر دردی مبتلا می‌شدند به دود و دمی پناه می‌بردند. عده‌ای هم سایه‌وار به قضا و قدر محتاج  بودند. در شهرِ کمرنگ‌ها هر رمالی پیغمبری بود که با سایه‌های خیلی پر رنگ نسبتی پر رنگ داشتند و اغلب فامیل بودند و با دود و دَم وُ دعا امروزِ مردم را به فردا می‌انداختند. همه چیز این شهر زیرِ نظر سایه‌های پر رنگ ساخته پرداخته، نابود می‌شد. همیشه کمرنگ‌ها از پررنگ‌ها می‌ترسیدند. فصل‌ها از پی فصل‌ها آمد وُ رفت تا اینکه تابستانِ گرمی از راه رسید و دختری از کوهستان به قصد دیدنِ دریا، دل به دریا زد و با خانواده راهی دریا شد. دختر کوهستان که از خانواده‌ی کمرنگ‌ها بود در همه نقاشی‌هایش دریا و کوه را پر رنگ و کنار هم کشیده بود. کشیدن دریا روی کاغذ برای دختر مثل بالا رفتن از کوه آسان بود اما او نمی‌دانست دریا می‌تواند از کوه هم سخت‌تر باشد. شنا در دریا مثل رسیدن به قله نیست که مغرورانه خودت را آن بالا ببینی، دریا از نزدیک با شکوه اما پا در آب ایستادن و رفتن به این سادگی نیست. روز اولی که دختر به شهر رویایش رسید، آن‌قدر بی‌قرار بود که با چمدان‌های بهم‌ریخته در اتاق، مادرش را وادار کرد به دریا بروند. مادر و دختر راه افتادند و هر چه جلوتر می‌رفتند دریا کوچک و کوچکتر می‌شد. دریا مثل نوزادی بود که با گونی‌های پاره پوره قنداق پیچش کرده باشند. دختر با دیدن این دیوار‌ها به آب خیره شد و دوست نداشت پایش را توی آب بگذارد. شاید انگشت پایش را خیس کرد. او از صدای گونی‌هایی که مثل دامنِ بلند زنی به زنجیر کشیده در آب که با هر بادی، بشدت صدا می‌داد، غمگین ایستاد و گوش می‌داد. مادر کوهستان گفت: « این همه راه اومدی که انگشتی به آب بزنی؟ این دیوار از بزرگی دریا کم که نمی‌کنه، تو خیال کن دریا آدم بی‌عقلی بوده که به زور پیراهنِ پاره‌ای تنش کردن تو به دریا نگاه کن»

 دختر کوهستان لبخندی زد و گفت: «بیچاره دریا»

 مادر خندید و گفت: «دریا نه بیچاره است نه شیرین عقل، تو بگو حریر زربفت یا سیم خاردار تنتش کنند همه را پس می‌زنه بیا توی آب»

دختر به خانه برگشت. آنچه او دیده بود با برادرش خیلی فرق می‌کرد. پدر کوهستان گفت: «چکار به این کار‌ها دارید اگر دریا را توی گونی بکنند دریا دریاست بالاخر به دریا رسیدی انگشتی‌ تَر کردی و خیالم راحته پیش مایی»  دخترِکوهستان مو‌هایش را باز کرد و پشت سر انداخت و به خنده گفت: «اگه اومدند کوه وُ کفن پوشش کردند چی؟ اگه اومدند دور خونه‌مون سیمِ خاردار کشیدن چی؟»

دختر کوهستان که پنج روز دیگر تازه بیست و دو سالش می‌شد و این اولین بار بود دریا را می‌دید باور نداشت، روبروی خورشید با چشم‌های غمگین و سیاهش دریا را به قول خودش بیچاره ببیند و روبروی پدر بایستد و بگوید: «توخودت قصه ماهی سیاه کوچولو رو برام خوندی اگر مثل ماهیِ سیاه کوچولو بودم منم دریا رو بهتر می‌دیدم نمی‌شه با این روسری سیاهِ بلند این روپوشِ سیاه وُ بلند خودم وُ توی دیوار‌های پاره پوره‌ی دریا به آب بزنم اصلن آب منو تا کجا می‌بره؟»

 پدر کوهستان گفت: « قانع باش دخترم دو روز دیگه برمی‌گردیم دیوار وُ دریا از سرت می‌پره»

 برادرِ کوهستان گفت: «دریای ما که دیوار نداشت امشب که ماه هم نصفه نیمه است با هم میریم»

 مادر کوهستان گفت: «کسی حق نداره بی‌من جایی بره کم روزِ روشن توی خیابون دلهره شما به جونم بود چیه نوبت دریاست؟ واسه دو روز دلگرمی دل لرزه به جونم نندازید شما چه می‌دونید داری راست راست راه میری زمین قورتت میده ما اینجا غریبیم بذار بسلامت برسیم»

شب و خواب دو همنفس جدا نشدنی آدم‌ها و سایه‌هاست. وقتی همه خواب بودند، دختر کوهستان و برادرش کفش بدست، آهسته از در بیرون رفتند. برادر لحظه‌ای برگشت و از سبد حصیر بافی که پر از میوه‌های تابستانی بود یک خوشه انگور برداشت. با اشتیاق و لذتی شبانه و هیاهوی کودکانه از محوطه خانه‌ی اجاره‌ای گذشتند. بی‌توجه به صدا‌های اطراف و موج‌هایی که با هر قدم به آن‌ها نزدیک‌تر می‌شد از بوی نمک دریا با هم حرف می‌زدند. از کوچه باریکی که انتهایش دریا بود به دریای ممنوعه خواهر رسیدند. هر دو پای برهنه روی ماسه‌ها راه می‌رفتند. دریای برادر با دریای خواهر فرق می‌کرد. دریای برادر حصار نداشت. برادر لخت شد و لباس‌هایش را روی سنگی گذاشت اما دخترِ کوهستان که هنوز خوشه انگور بدستش بود حتا روسریش را در نیاورد. دست هم را گرفتند و هر چه عمیق‌تر در آب فرو رفتند. دیوار‌ها کمتر و کمتر دیده می‌شدند. بردار گفت: «بیا برگردیم با این لباس بلندت بیشتر از این نمی‌شه رفت تو نمی‌تونی» دختر کوهستان با آن مانتوی بلند و سیاه که طرح چند لکه ابرِ بزرگِ سفید روی آن بود قدمی جلوتر رفت و گفت: «هنوز از میله و دیوار‌های پاره پوره جلوتر نرفتیم بیا بیا دوست دارم فانوس دریایی ببینم بیا بیا»

 دختر کوهستان مثل شناگری که نفسش را به رخ دریا بکشد، جلوتر و عمیق‌تر در آب فرو رفت. برادر به عقب برگشت. آب تا زیر گلویش را می‌پوشاند. برادر چشم از پیراهن سیاهِ خواهر که پر از ابر‌های سفید بود برنمی‌داشت. ابر‌ها گاه در آب محو، گاه که خواهر سربلند می‌کرد، بالا می‌آمد. دخترِ کوهستان سنجاقِ پشت سرش را باز کرد. مو‌هایش با دریا یکی شد. دریا و ماهِ نیمه خیس روی موهای دختر، آبیِ تیره به نظر می‌رسید. آب، مهمانش را جلوتر می‌برد. برادر صدا می‌زد: «هی با توام برگرد برگرد کجا میری برگرد» انعکاس صدا در کوهستان با دریا فرق داشت. موجی از پس موجی گذشت. دختر شالِ دورِ گردنش را هم ر‌ها کرد. ابر سفیدِ روی پیراهنش لحظه‌ای تا سینه از آب بیرون آمد و برادر او را ایستاده دید. از دور دستی برای برادر بلند کرد که بیا جلوتر بیا. هنوز دستش در هوا بلند بود که از پشتِ سر سایه‌ای پر رنگ دستش را گرفت. دخترِ کوهستان در آب جیغ می‌زد. سایه دهانش را بست. دستی دریا را به تلاطم گرفتار کرد. سایه انگار صیدِ بزرگی را گرفته باشد به هر سو می‌کشیدش. زیرِ پای برادر خالی شد. شنا کنان جلوتر رفت. سینه جوانِ برادر آب‌ها را می‌شکافت و چشمش به ابر‌های سفیدی بود که به دست سایه‌ای پُر رنگ، گرفتار شده بود. دختر کوهستان در دل شب و دریا در این تلاطم دست و پا می‌زد. برادر هر چه جلوتر می‌رفت، خواهر در آب بیشتر گم می‌شد. تنها نشانه‌ی خواهر ابر‌های سفیدی بود که بر تن داشت و شالی که از دورِ گردنش باز کرده بود و بدست برادر بود. او در این گرداب دور خودش می‌چرخید. هر چه گشت خواهر را ندید. با شالی در دست در سکوتِ شب چرخید و چرخید و دوباره به دیوار پاره پاره دورِ دریا رسید. او نه می‌توانست به خانه برگردد نه رو به دریا برود. تا سپیده دمان میان موج‌ها لرزید و خدا را فریاد زد. آسمان از گرگ و میشِ سپیده دم در‌آمد، آبیِ روشن به ساحل رسید. برادرِ کوهستان از انتظار مرگ یا زنده ماندن خواهر مثل بید بر خود می‌لرزید. پرسشی دردناک، آیا خواهر را بسلامت به خانه می‌برم؟

 از دور سایه‌ی مردی را دید که تور بزرگی را به ساحل می‌کشید. مردی سایه‌وار بدون صورت، پیکرِ زخمی و نیمه جانِ دخترِ کوهستان را روی ماسه‌ها ر‌ها کرد. با اولین کلمه‌ای که از دهانش شنیده شد، هیبتِ آن سایه‌ی مخوف فرو ریخت. او مردی بود شبیه همه‌ی مردان با ریش و سبیلی پر پشت، چشم‌های ریز و شکمی برآمده که توانِ نفس کشیدنِ آرام را نداشت. او جلوی سینه پسر ایستاد و گفت: «ماهیِ کوهستان بی‌صدا جان می‌دهد فهمیدی؟ برو و بی‌صدا بی‌صدا خواهرت را از تور جدا کن و به همه بگو دریا شوخی سرش نمی‌شه بی‌صدا بی‌صدا جمعش کنید»

برادر بر پیکرِ خواهر که هر تکه از بدنش در مربعی اسیر بود، نمی‌دانست چه کند. می‌دانست دریا با کوهستان مثل شب و روز با هم فرق دارد اما نمی‌دانست خواهر یا مادرش هر جا بروند چه شب چه روز، چه دریا، چه کوهستان، چه خیابان، چه شالیزار همه یک سرنوشت دارند، باید با سری پوشیده بمیرند. مو‌های بلندِ دخترِ کوهستان هر تکه‌اش از گوشه تور بیرون افتاده و روی ساحل پهن بود. برادر چشم بست. ابر‌های سفید وُ خیس بر شانه‌ی پدر افتاد. مادر پشت سرش دست در هوا تکان می‌داد و صدا می‌زد: «ژینا ژینا ژینا گیانم رولگم چشم باز کن»

صدا مثل رعد، مثل طوفان لرزه به دریا انداخت. موج‌ها کوه به کوه، جنگل به جنگل، شهر به شهر به دخترانِ کوه، دخترانِ دشت، دخترانِ شهر بی‌برادر، دخترانِ شهرِ سایه‌های کمرنگ، دخترانِ جنگل‌های بلوط رسید. ساحل پر شد از دخترانی که از سایه‌های کمرنگ جدا شده بودند. هر دختری خودش قصه‌ای بلند بود. اولین دختری که به حقیقتِ ژینا رسید، نامش نیکا بود. نیکا بالای سخره‌ای رفت، روسریش را آتش زد و چند قطعه مربع از طناب ضخیم و آن توری که صورت ژِینا را پوشانده بود باز کرد. همه فهمیدند این زمین نیست که ما را قورت می‌دهد. آن‌ها دیدند که چطور سایه‌های مخوف، نیکا دختر شانزده ساله را تکه تکه از صورت قورت دادند. دختران، روسری و‌ شال‌های بلند و مقنعه‌ و چادرشان را در اوج گرمای تابستان که سر به هوا نیاز دارد از سر برمی‌‌داشتند و در آتش می‌انداختند و می‌رقصیدند. یکی شالِ روی سرش را باز کرده بود و شعله گردان دور سرش می‌چرخاند. پسرانِ شهرِ خاموش جانی تازه از شعله‌ی دختران گرفتند. سایه‌های کمرنگی که به زور سر از یقه‌ی پیراهن بیرون می‌آوردند بیشتر و بیشتر می‌شدند. کسی پشت پرده نماند. همه یک چیز می‌خواندند و دیده می‌شدند. زن زندگی آزادی. دیگر هیچکس دلش نمی‌خواست زود به دیوار خانه برگردد. خورشید ایستاده بود. ماه ایستاده بود و دختران تکه تکه از تور بافته شده را از دست و پای ژینا باز می‌کردند. دختران و مادرانِ جنگل‌های بلوط به رسم خواهرانِ کوهستان از عصیانِ مرگ ناجوانمردانه عزیزان‌شان مو‌ی خود را بریدند. سایه‌های پر رنگِ مخوف به هر آدمِ روشن یا صدای هر آدمی که صدایی داشت می‌رسیدند، بی‌صدا تمامش می‌کردند. مثل گذشته مخوف‌شان مرد وُ زنی را در خانه‌ی در بسته خود که فقط صدای قلم‌شان روی کاغذ شنیده شده بود، جوری تمام‌شان کردند که هیچ‌کس سایه‌ی مخوف قاتل را ندید. همه می‌گفتند تف به این زمینِ لعنت شده که بی‌صدا قورت‌مان می‌دهد. باید از اینجا رفت. هر کس  که از این دیار دور دلش می‌خواست کنار دخترانِ جنگل، دریا، شالیزار، دخترانِ کویر، دخترانِ دلتنگِ نخل‌های جنوب، دخترانِ دشتِ هامون یکی مونا، سارینا، آرمیتا، اُسرا حدیث و… و پسران شهر‌ها حتا کودکان هم به دریا آمدند. هر چه بیشتر می‌آمدند سایه‌های مخوف یکی یکی از سیاهی غلیظ‌شان بیرون می‌آمدند و چهره به چهره تا پوست و مغز و استخوان‌شان را همه دیدند و دیدند که چگونه هر روز مغز آدم‌ها را در تاریکی مخوف قورت می‌دهند و هی پررنگ و قوی می‌شوند. حتا خودشان را دیدند که از ترس زیر نور خورشید هم رنگی نداشتند. حالا پسری که نامش کیان و او هم از ماهی‌های کوهستان بود با آن چشم‌های درشت و سیاهش آمد. او کمتر از نه سال داشت و هنوز دریا را ندیده بود. دریای او یک تشت کوچکِ کم آبی بود که مادرش گوشه حیاط خانه گذاشته بود. کیان، ماهی سیاه کوچولویی بود که می‌خواست با قایقی که ساخته بود تمام دخترانی که قبل از او به دنبال ژینا رفته بودند برگرداند. این قایقِ رباتیکِ کوچک در آن تشت نگنجید. کوه به کوه، جنگل به جنگل، دریا به دریا در حرکت بود. هر کودکی با کاسه‌ای آب به کمکش آمد و قایقی ساخت. هنوز قایق‌های زیادی روی آب‌ها در راه اقیانوس در حرکت است اما مادرش دیگر کیان ندارد. مادران در این جنون گریه نکردند، رقصی در ماتم، شبیه آوازی از شادی، روشنایی، مویه در مویه در اشکی کوتاه، کِل می‌‌زدند و قیچی بدست گیس بریدند و بریدند و بریدند. چه گل‌ها که پر پر ‌نشد. همه برای دیدنِ چهره‌ی واقعی‌ برای رسیدن به هم و استوار ایستادن بر پیکر جوانان‌شان دست می‌زدند و هیچ سایه‌ی پر رنگی جسارت نزدیک شدن به مردم را نداشت. حالا هم‌وطن نامش همسایه بود، هم‌وطن نامش مادر دختر خواهر بود، هم‌وطن نامش انسانی آگاه در بیم و امید بود که می‌خواست با چنگ و دندان گره چند ساله را که مثل بختک روی صورت‌ها افتاده بود با جانش باز کند. همه غرق در آبی عمیق در پی آزادی از بندِ سایه‌های سیاهِ مخوف بودند.سایه‌های پر رنگ تا دهان‌شان باز و کلمه‌ای به زبان می‌آوردند به تور‌های بافته خودشان گرفتار می‌شدند. هرچه دست و پا می‌زدند، زمین حاضر نبود آن‌ها را قورت بدهد تف‌شان می‌کرد. مونا کوچکترین دختر این سرزمین که همشهری خدا‌نور بود و فقط هشت سال بیشتر نداشت، در راه مدرسه به خواهرش گفت: «کوسه‌ها چی می‌خورند؟» سایه‌ی مخوفی از پشتِ سر او را بی صدا کرد. دیگر نه شب نه روز تحملِ تاریکی و بی‌صدایی را نداشت. ماه و خورشید چندین ماه است از هم جدا نشده‌اند و آن بالا کنار آدم‌هایی ایستاده‌اند که خودشان شده‌اند، زمینِ پهناورِ زیر پای‌شان را خوب فهمیده‌اند. دیگر کسی تف به زمین نمی‌اندازد. کسی حاضر نیست در سایه‌ی خودش بنشیند و چراغِ خانه‌ی همسایه را خاموش ببیند یا دست روی دست بگذارد. آن پیراهنِ سیاه با لکه ابرهای سفیدی که بر تنِ دخترِ کوهستان “ژینا” بود و آن حقیقتی که نیکا آن را روشن کرد، نشان از بارانِ صد روزه‌ی غریبی‌ست به رنگ خون، بارانی که بر سر همه بارید و همه پا در آن گذاشتند که شاهد آخرین زمستانِ سایه‌های سیاه مخوف بر روی زمین باشند. مونا به خواهرش گفت: «کوسه ها چی می‌خورند؟»

خورشید گفت: «همه چیز به بهار به این بارانِ صد روزه بستگی دارد »          

ری‌را عباسی – چهارشنبه ۷ دی

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی