۷ آذر: سالگرد درگذشت حمید مصدق

حمید مصدق، پوستر: ساعد

حمید مصدق از شاعران نوگرای معاصر پیرو شعر نیمایی بود. او اشعاری با مضامین سیاسی و اجتماعی و همچنین مضامین عاشقانه و رمانتیک سروده است. صمیمیت و سادگی از ویژگی‌های شعر اوست. مصدق در همین متن حاضر درباره‌ درونمایه شعر می گوید:
«باید بگویم شعر رابطه دوگانه‌ای را ایجاد می‌کند، رابطه شاعر با خودش، با درونش و از سویی دیگر با خواننده و مردم، این دو نوع رابطه مسلماً یگانه نیستند و شعری با مردم رابطه برقرار می‌کند که ازدل‌برآمده و لاجرم بر دل‌ها بنشیند. آنچه را که زمانه ما به آن نیازمند است، بیان این‌گونه اشعار است، اشعاری که در آن رابطه دوگانه درونی و بیرونی را به‌خوبی برقرار می‌کند.»
حمید مصدق هفتم آذر ۱۳۷۷ بر اثر بیماری قلبی در تهران درگذشت.
او سال‌ها پیش در نشریه انسان‌شناسی و فرهنگ با عنوان «فاش می‌گویم» طرحی از زندگی‌ اجتماعی و ادبی‌اش به دست داده بود. می‌خوانیم:

فاش می‌گویم

شناسنامه‌ام می‌گفت که من در روز دهم بهمن ۱۳۱۸ در شهرضا واقع در هشتاد کیلومتری اصفهان به دنیا آمده بودم. از سال دوم دبیرستان مقیم اصفهان بودم و دیپلم ادبی خود را در اصفهان گرفته بودم. در سال ۱۳۳۹ به تهران آمده و در رشته بازرگانی در دانشگاه تهران به کار تحقیق مشغول گردیدم. از سال ۱۳۴۲ مجدداً در دانشکده حقوق دانشگاه تهران به تحصیل مشغول شدم. پس از گرفتن لیسانس حقوق معادل فوق لیسانس اقتصاد را گرفتم، و در سال ۱۳۵۰ فوق لیسانس حقوق اداری را دریافت نمودم و از سال ۱۳۵۱ به عنوان عضو هیأت علمی به کار تدریس در مدارس عالی و دانشگاه‌ها مشغول شدم.

در سال ۱۳۵۲ پروانه‌ی وکالت دادگستری را دریافت نموده و ضمن پرداختن به کار وکالت دادگستری، مشغول تدریس حقوق در دانشگاه علامه طباطبایی بودم. نخستین اثر من «درفش کاویانی» بود این منظومه در سال ۱۳۴۰ منتشر شد و در همان سال توقیف گردید. منظومه شعر زیاد دارم، اما مجموعه‌ای که خیلی با حسن استقبال روبرو شد و من هم دوستش دارم منظومه‌ی «آبی، خاکستری، سیاه» است که در سال ۱۳۴۴ انتشار یافت. این منظومه حال و هوایی لیریک و در عین حال اجتماعی دارد. این منظومه تا کنون بارها توسط ناشران رسمی و مخفی در ایران و خارج چاپ شده است.

در هر صورت مجموعه‌ی آثار من در اسفند ۱۳۶۹ تماماً در یک مجموعه «تا رهایی» چاپ شد. روی دیوان حافظ و سعدی و عطار کار کرده‌ام، البته در مورد عطار به دیوان‌ها در دیوان وی توجه دارم. در سال ۱۳۵۱ کتاب «مقدمه‌ای بر روش تحقیق» را برای استفاده دانشجویان و چند کتاب دیگر درباره‌ی مسایل حقوقی و نیز مجموعه رباعیات مولانا جلال الدین مولوی را چاپ کرده‌ام. غزلیات حافظ را که هفت سال روی آن کار کرده‌ام چاپ شده است.

باید بگویم شعر رابطه دوگانه‌ای را ایجاد می‌کند رابطه شاعر با خودش با درونش و از سویی دیگر با خواننده و مردم، این دو نوع رابطه مسلماً یگانه نیستند. و شعری با مردم رابطه برقرار می‌کند که از دل بر آمده و لاجرم بر دل‌ها بنشیند. آن چه را که زمانه ما به آن نیازمند است بیان اینگونه اشعار است، اشعاری که در آن رابطه دوگانه درونی و بیرونی را بخوبی بر قرار می‌کند.

در مورد منظومه‌ی درفش کاویان که سروده‌ام باید بگویم در سال ۱۳۳۹ من دانشجویی بودم که در دانشکده حقوق دانشگاه تهران درس می‌خواندم. در آن دوران بسیاری از دانشجویان پنهان و آشکار مبارزاتی علیه رژیم انجام می‌دادند و این خوشایند مسئولان دانشگاه نبود. یک روز یکی از استادان در کلاس درس به نارضایتی دانشجویان گفت: برخی از دانشجویان شکایت می‌کنند که در جامعه برای جوان کار پیدا نمی‌شود این فقط یک بهانه است از شما دانشجویان.

برای هر یک که داوطلب هستید، حاضرم فوراً کار پیدا کنم. اما فکر نمی‌کنم شما اهل کار و تلاش باشید، حالا چه کسی می‌خواهد کار کند؟ فوراً از جایم بر خاستم و گفتم: من استاد حاضرم کار کنم. من در حقیقت نیاز به کار کردن نداشتم، اما برای این که حرف دوستان دانشجویم را به کرسی بنشانم، داوطلب کار شدم. استاد فکری کرد و گفت: فردا صبح به دیدنم بیا تا تو را سر کار بفرستم.

روز بعد به دیدنش رفتم. استاد نشانی یکی از کوره‌های آجرپزی را که در جنوب شهر تهران بود به من داد و گفت: با صاحب کوره صحبت کرده‌ام قرار شده از فردا در آن جا مشغول کار بشوی. صبح با عزمی جزم لباس کار پوشیدم و روانه شدم. در آجر پزی مرا مأمور کوره کردند. کاری طاقت فرسا در اوج گرمای تابستان. به مدت هشت ساعت کنار کوره می‌ایستادم و حرارت آن را زیر نظر می‌گرفتم. هنگام شب در جمع کارگران می‌نشستم و با درد و رنج زندگی آن‌ها آشنا می‌شدم.

کارگران مردان تهیدستی بودند که به خاطر بیکاری همراه زن و فرزند از روستاها به تهران آمده بودند و در حلبی آباد در کنار کوره‌های سوزان زندگی فلاکت‌بار داشتند. نیمی از کارگران را کودکان تشکیل می‌دادند. این کودکان را در روستاهای خراسان و یا آذر بایجان در مقابل پرداخت مبلغ ناچیزی از والدین‌شان جدا کرده و با کامیون به کوره‌ها، آورده بودند تا کار کنند. دیدن این زندگی فلاکت بار و این گروه ستمدیده که حاصل دسترنجشان به جیب عده‌ای سرمایه دار می‌رفت. دلم را سخت به درد می‌آورد. بعضی شب‌ها تا سحر می‌نشستم و به حال و روز این درد مندان فکر می‌کردم.

در همین شب‌ها بود که منظومه درفش کاویانی در ذهنم بسته شد و شروع به سرودن کردم. هر شب قسمتی از منظومه را می‌نوشتم و شب بعد در جمع کارگران می‌خواندم و می‌خواستم شعرم برای آن‌ها قابل درک باشد. می‌بایست شعر من برای آن‌ها تصویر گر و احساس بر انگیز باشد در غیر این صورت خود راضی نمی‌شدم. به طور کلی شعر جز این نیست، اگر شاعر نتواند در قالب واژه‌ها به مخاطبانش تصویر و احساس‌اش را منتقل کند سروده‌اش شعر نیست. هر قسمت از شعر را که برای‌شان می‌خواندم نظرهایشان را می‌پرسیدم و به خلوتم که بر گشتم در سروده‌هایم تجدید نظر می‌کردم. سر انجام شعرم به پایان آمد و آن چه را که به نام منظومه درفش کاویانی می‌خوانید حاصل آن روزها و شب‌های همنشینی با دردمندان کوره‌های آجر پزی است.

پاره‌ای از منظومه درفش کاویانی

«زمانی دور
در ایرانشهر
همه در بیم
نفس در تنگنای سینه‌ها محبوس
همه خاموش
و هر فریاد در زنجیر
و پای آرزو دربند
هزار آهنگ و آوای خروشان بود و شب خاموش
فضای سینه از فریادها پر بود و لب خاموش
و باد سرد
چونان کولی ولگرد
به هر خانه، به هر کاشانه سر می‌کرد
و با خشمی خروشان
شعله روشنگر اندیشه را
می‌کشت
شب تاریک را تاریک‌تر می‌کرد.
در آن دوران
در ایرانشهر
همه روزش چو شب‌ها تار
همه‌شب‌ها ز غم سرشار
نه در روزش امیدی بود
نه شامش را سحرگاه سپیدی بود
نه یکدل در تمام شهر شادان بود.
خوراک صبح و ظهر و شام ماران دو کتف آژدهاک پیر
مدام از مغز سرهای جوانان
ـ این جوانمردان ـ ایران بود.
جوانان را به سر شوری است توفان‌زا
امید زندگی در دل
ز بند بندگی بیزار
و این را آژدهاک پیر می‌دانست
ازاین‌رو بیشتر بیم و هراسش از جوانان بود
لب هر در
به روی کوچه‌ها آهسته وا می‌شد
و از دهلیز قلب خانه‌ها با خوف
سراپا واژه انسان رها می‌شد
هزاران سایه کمرنگ
در یک کوچه باهم آشنا می‌شد
طنین می‌شد
صدا می‌شد؛
صدای بی‌صدایی بود و
فرمان اهورایی
بپا خیزید!
کف دستانتان را قبضه شمشیر می‌باید
کماندارانتان را در کمان‌ها تیر می‌باید
شمارا عزمی اکنون راسخ و پی گیر می‌باید
شمارا این زمان باید
دلی آگاه
همه با همدگر همراه
نترسیدن ز جان خویش
روان گشتن به رزم دشمن بدکیش
نهادن رو به‌سوی این دژ دیوان جان آزار
شکستن شیشه نیرنگ
بریدن رشته تزویر
دریدن پرده پندار.
اگر مردانه روی آرید و بردارید
از روی زمین از دشمنان آثار
شود بی‌شک
تن و جانتان ز بند بندگی آزاد
دل‌ها شاد.
تن از سستی رهاسازید
روان‌ها را به مهر اورمزدا آشنا سازید
از آن ماست پیروزی.
خدای عهد و پیمان؛ میترا!
پشت‌وپناهم باش
بر این عهد و بر این میثاق
گواهم باش؛
در این تاریک پرخوف و خطر
خورشید راهم باش
خدای عهد و پیمان؛ میترا!
دیر است، امّا زود
مگر سازیم بنیاد ستم نابود
به نیروی خرد از جای برخیزیم
و با دیو ستم آن‌سان درآویزیم
و بستیزیم
که تا از بن
بنای آژدهاکی را براندازیم
به دست دوستان از پیکر دشمن
سر اندازیم
و طرحی نو دراندازیم
در آن شب از دل و از جان
به‌فرمان سپهسالار کاوه، مردم ایران
ز دل راندند
نفاق و بندگی و خسته‌جانی را
و بنشاندند
صفا و صلح و عیش و شادمانی را
نوازش داد باد صبحدم بر قلّه البرز
درفش کاویانی را».

بیشتر بخوانید:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی