مهرنوش مزارعی: تهران – انقلاب

مهرنوش مزارعی – پوستر: ساعد

بخشی‌هایی از رمان “انقلاب مینا”

۲۶ دی ۱۳۵۷

«امروز در ساعت یک بامداد، شاهنشاه و شهبانو، با بدرقه‌ی مقامات لشکری و کشوری، از جمله نخست‌وزیر شاپور بختیار، کشور را از طریق فرودگاه مهرآباد ترک کردند. شاهنشاه در بیانیه‌ی کوتاهی خطاب به خبرنگاران فرمودند که برای تعطیلاتی کوتاه به آسوان مصر تشریف‌فرما می‌شوند.»

همه هیجان‌زده با هم روبوسی کردند. پایان کار سلسله‌ی پهلوی شروع شده بود!  کجا رفت آنهمه فریادهای «زنده و جاوید باد سلسله‌ی پهلوی»؟

اداره را سه ساعت زودتر از زمان معمول تعطیل کردند و بیشترشان رفتند به طرف دانشگاه تهران.

توی راه گروهی از مردم در حال رقص و پایکوبی به آن‌ها نزدیک شدند. زنی چادری جعبه‌ای شکلات گرفت جلوشان: «بفرمایید دهن‌تون رو شیرین کنید.»

مرد سالمندی از توی پیاده‌رو فریاد کشید: «بوق بزنید، بوق بزنید!»

مینا از ماشین پیاده شد و راه افتاد به طرف میدان بیست و چهار اسفند. طاقت صبر کردن نداشت.

بوق ماشین‌ها کرکننده بود. در گوشه و کنار عکس‌های شاه را آتش می‌زدند. عکس‌هایی با لباس نظامی، با تاکسیدوی مشکی، با لباس خلبانی در حال پرواز، در لباس غیر رسمی در کنار خانواده‌، در کاخ تابستانی‌ در شمال. نگاه نافذ و تیزش آخرین تکه‌هایی بودند که خاکستر می‌شدند. در دانشگاه خبری از ماشین‌های ارتشی و گارد سلطنتی نبود.

پیش از آنکه به خانه برگردد خبرهای بیشتری پخش شد. «آیت‌الله خمینی تا چند هفته‌ی دیگر به ایران برمی‌گردد.»

۱۲ بهمن ۱۳۵۷

مینا جمعه در خانه ماند. می‌خواست آمدن آیت‌الله خمینی را از تلویزیون تماشا کند. نظافت هفتگی را از صبح زود شروع کرد. تمام آپارتمان را جارو کشید و قفسه‌های‌کتاب‌، میز ناهارخوری، صندلی‌ها و تلویزیون را گردگیری کرد. اما دست به پنجره‌ها نزد. عجله داشت کار نظافت را پیش از شروع برنامه تمام کند. مینا مطمئن بود که تلویزیون دست‌کم بخشی از این رویداد را نشان خواهد داد. آیت‌الله خمینی در میان کارکنان تلویزیون ملی طرفداران فراوانی داشت.

تمام روزهای هفته به اداره رفته بود، اما هیچ‌کس کار نمی‌کرد. چای می‌خوردند و بحث سیاسی، و بعد می‌زدند بیرون تا به یک سخنرانی سیاسی یا به تشییع جنازه شهدا بروند، یا در کتابفروشی‌های جلوی دانشگاه نگاهی به تازه‌ترین کتاب‌های سابقاً ممنوع،‌ بیندازند و آن‌ها را از دستفروش‌های گوشه و کنار خیابان بخرند. بیشترشان بعد از ظهر برمی‌گشتند به اداره تا دوباره درباره‌ی موضوع‌های داغ روز بحث کنند.

بدون شرح، کاری از احمد بارکی زاده

تلویزیون برنامه‌ی عادی صبح جمعه‌ را نشان می‌داد. شوی «خیابان سه سامی» Sesame street. ساعت ده صفحه تلویزیون تاریک شد،مدتی همانطور ماند تا گوینده اعلام کرد: «ببیندگان عزیز تا چند لحظه‌ی دیگر مراسم رسمی ورود آیت‌الله خمینی به تهران نشان داده می‌شود.» مینا سیب‌زمینی‌هایی را که پوست می‌کند انداخت توی کاسه و همه‌ی حواسش را به تلویزیون متمرکز کرد.

دوربین رفت داخل هواپیما و بعد چرخید روی چهره‌ی خمینی. سرش پایین بود. یک دستش روی ریش‌ بلند خاکستریش بود و با دست دیگر تسبیحش را دانه‌دانه می‌چرخاند. گزارشگر، که چهره‌اش دیده نمی‌شد، به زبان انگلیسی از او پرسید: «حالا که بعد از پانزده سال به ایران برمی‌گردید، چه احساسی دارید؟» یک نفر سئوال را به فارسی ترجمه کرد. آیت‌الله خمینی بی آنکه سرش را بلند کند جواب داد: «هیچ.»

شو Sesame street دوباره روی صفحه ظاهر شد.

مینا یک ساعت صبر کرد، بعد صدای تلویزیون را کم کرد و رفت تا دوش بگیرد. در حمام را باز گذاشت تا اگر خبری بود بشنود. منظورش از «هیچ» چه بود؟ واقعاً بعد از اینهمه سال که برمی‌گشت هیچ احساسی نداشت؟

مینا داشت موهایش را سشوار می‌کشید که صدای تلویزیون قطع شد. برگشت به اتاق نشیمن. تلویزیون داشت هواپیمای ایرفرانس را نشان می‌داد که در حال نشستن روی باند فرودگاه مهرآباد بود. پس از مدتی کوتاه آیت‌الله خمینی بالای پله‌ها ظاهر شد. فریاد جمعیت بلند شد:

الله اکبر!

الله اکبر!

آیت‌الله برای مردم دست تکان داد. چشم‌هایش زیر آن ابروهای انبوه احساسی نشان نمی‌داد. ریش‌بلندش شکیل و منظم بود. سرش را زیر انداخت و آهسته از پله‌ها پایین آمد. نگاه مینا به او خیره ماند. سحر شده بود. پای او که به زمین ‌رسید اشک پهنای صورت مینا را ‌پوشاند. دوربین چرخید روی جماعتی که شعار می‌داد.

ما همه سرباز توایم، خمینی

ما همه سرباز توایم، خمینی

نمی‌توانست سر جایش بنشیند. ایستاده تلویزیون را نگاه می‌کرد و بیگودی‌ها را یکی بعد از دیگری از موهایش باز می‌کرد می‌انداخت کنار سشوار در وسط اتاق. ناگهان جمعیت ناپدید شد و صفحه‌ی تلویزیون تصویر شاه را نشان داد. تصویری خندان از شاه در سال ۱۹۵۳، پس از کودتای سیا و بازگشتش به تهران. مینا شگفت‌زده صبر کرد تا مگر صحنه‌های بیشتری از بازگشت خمینی را ببیند، اما تصویر شاه روی صفحه‌ی تلویزیون صامت مانده بود. بیشرف‌ها دارند خاطره‌ی کودتا را به مردم یادآوری می‌کنند! مینا رادیو را روشن کرد. در رادیو هم خبری نبود.

موهایش را با یک تکه کش در پشت سر جمع کرد، اولین لباس‌هایی را که دم دستش بود – شلوار جین گشادی با ژاکتی بلند- پوشید و از خانه زد بیرون. ماشین لازم نداشت. احتمالاً نصف تهران داشتند می‌رفتند به پیشواز آیت‌الله.

پیکان قراضه‌‌ای کنارش توقف کرد. مینا پرسید: «شما هم دارین می‌رین  تو مسیر آیت‌الله خمینی؟» راننده به همراه همسر، دو دختر و پسرکوچکش همه با هم هیجان‌زده جواب دادند. می‌خواستند بروند پیشواز امام اما راه را بلد نبودند. امیدوار بودند مینا بداند.

اعلام شده بود آیت‌الله به محض ورود برای ادای احترام به شهدای انقلاب، به گورستان بهشت زهرا می‌رود. مینا فکر کرد که میدان حسن‌آباد نزدیکترین محل در مسیر اوست.

راننده، نرسیده به میدان ماشین را پارک کرد.  پیاده می‌رفتند زودتر می‌رسیدند. مینا راهش را از میان انبوه جمعیت توی پیاده‌رو باز کرد. ماشین GMC آمریکایی سبز و قرمز آیت‌الله خمینی که نزدیک شد گروهی از مردان را دید که دور آن می‌دویدند و گاهی آن را لمس می‌کردند، انگار ضریحی متحرک باشد. سه مرد روی سقف ماشین نشسته بودند و سر آنهایی که می‌دویدند داد می‌کشیدند. آیت‌الله، با گردنی خم شده و تنها، عقب ماشین نشسته بود. به نظر نمی‌رسید توجهی به جمعیت داشته باشد. مردم در دو طرف خیابان شادمانه فریاد می‌کشیدند:

ما همه سرباز توایم خمینی!

آیت‌الله سرش را بلند کرد و نگاهی به جمعیت انداخت. برای مدت کوتاهی دست تکان داد. بعد باز سرش را پایین انداخت. چطور آنهمه هیاهو و ابراز احساسات هیجان‌زده‌اش نمی‌کرد؟

صف مشایعین آیت‌الله که از نظر دور شد مینا گیج و منگ سرجایش ایستاده بود. طلسم شده بود. هیچ‌وقت مذهبی نبود. حتی گرایش‌های عرفانی هم نداشت، پس چرا اینهمه ذهنش تسخیر شده بود؟ راه که افتاد احساس ‌کرد تأثیر طلسم کمتر شده، اما هنوز متعجب بود که چطور مجذوب کسی شده که تحت تأثیر هیجان میلیون‌ها آدم قرار نمی‌گرفت.

این مرد که بود؟

آیت‌الله خمینی در بهشت زهرا مهندس بازرگان را به مقام نخست‌وزیر موقت منصوب کرد. نخست‌وزیر شاه، شاهپور بختیار هنوز در قدرت بود. کشور حالا دارای دو حکومت بود.

۱۹ بهمن ۱۳۵۷

یادبود نوزدهم بهمن سالگرد حماسهی سیاهکل گرامی باد

دو زن­ جوان بنر به دست پیشاپیشِ صف درازی که تا سوی دیگر دانشگاه تهران امتداد داشت گام برمی‌داشتند.

تعداد شرکت‌کنندگان در راهپیمایی بیش از انتظار مینا بود. زری از میان گارد محافظین برای مینا دست تکان داد. بعد سرش را برد نزدیک گوش مردی که کنارش ایستاده بود و کلماتی با او رد و بدل کرد. مرد سر و بخشی از صورتش را با یک چفیه‌ی فلسطینی سیاه و سفید پوشانده بود. پرویز بود؟ نه، مرد از پرویز بلندتر و هیکل‌دارتر  بود.

مینا ایستاده بود کنار گروهی از دانشجویانی که  آن‌ها را قبلاً درگردهمایی‌‌ حمایت از نخست‌وزیری مهندس بازرگان دیده بود. دو نفر از پسرها بنر سرخی حمل می‌کردند که روی آن نوشته بود: «درود بر شهدای سیاهکل.»

جمعیت بعد از یک ساعت به راه افتاد. پیش از آنکه به دروازه‌ی دانشگاه تهران نزدیک شوند مینا بار دیگر زری و مرد چفیه‌پوش را دید. زری آن‌ها را به هم معرفی کرد: «رفیق محسن.»

جز چشم‌های درشت و کنجکاو او چیزی از صورتش ‌دیده نمی‌شد. محسن با دقت چهره‌ی مینا را ورانداز کرد. صف شروع کرد به پیشروی و آن‌ها موفق نشدند حرفی جز «به امید دیدار» رد و بدل کنند.

راهپیمایان به سوی خیابان شاهرضا و میدان شهیاد که حالا مردم آن را میدان آزادی می‌نامیدند پیشروی کردند.

هنوز چندان از محوطه‌ی دانشگاه دور نشده بودند که کمربند امنیتی دستور توقف داد. مینا برای آشنایی با تعدادی از دور و بری‌هایش فرصت را غنیمت شمرد. چند مرد جوانِ جین و تی‌شرت‌پوش عکس‌هایی ازچه‌گوارا در دست داشتند با کلاه بره و ستاره‌ی سرخی در بالای آن. گروهی از دانشجویان در گیر بحثی درباره‌ی دولت جدید بازرگان بودند.

بدون شرح، کاری از احمد بارکی زاده

«بازرگان حکومت شاه را هنوز قانونی می‌‌داند؟»

«اما خودش هم توی رژیم شاه برای فعالیت‌های سیاسی‌اش زندانی شده بوده.»

مینا گفت «یادتون باشه که مصدق او را به سمت اولین رئیس شرکت ملی نفت ایران منصوب کرده بود.»

یک نفر دیگر گفت: «بازرگان یک شخصیت علمیه که تفکر لیبرال دموکراتیک اسلامی داره. این همان چیزیه که در حال حاضر ما برای تشکیل یک دولت انتقالی بهش احتیاج داریم.» مینا سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد.

صف شروع کرد به حرکت به سوی ورودی شرقی دانشگاه. به‌زودی خبری جدید پخش شد. همافران پادگان دوشان تپه ضد افسران مافوق‌شان شورش کرده بودند.

ده دقیقه بعد صف از حرکت بازایستاد. صدایی پشت بلندگو فرمان داد: «از همه‌ی کسانی که امکانش را دارن خواهش می‌کنیم به پایگاه هوایی دوشان تپه برن و از پرسنل اعتصابی حمایت کنن.»

محسن سوار بر موتور سیکلت کنار زری توقف کرد. زری پرید پشت موتور و چسبید به پشت او. محسن در میان جمعیت ویراژ داد و با سرعت به طرف دوشان تپه به راه افتاد.

۲۱ و ۲۲ بهمن۱۳۵۷

خبرها دهن به دهن می‌چرخید. شب قبل در برخی از پایگاه‌های نظامی میان هواداران شاه و طرفداران خمینی درگیری پیش آمده بود. مردم عادی در کنار چریک‌ها و مجاهدین مسلح به پایگاه‌های نیروی هوایی رفته بودند تا به پرسنل شورشی یاری برسانند. دولت ساعت شروع حکومت نظامی را از هفتِ شب، به چهارِ عصر تغییر داده بود. پیش از ساعت سه اداره را تعطیل کردند.

مینا کامیون اول را وقتی که از اداره خارج می‌شد دید. آخوند جوانی در عقب کامیون ایستاده بود و بنری به دست داشت.

«خیابان‌ها را ترک نکنید. به فرمایش امام امشب هیچکس به خانه‌اش نرود.»

 عبای تیره‌ی او در باد می‌رقصید.

 کامیون دوم را وقتی که داشت می‌پیچید توی خیابان خانه‌اش دید.

«برنگردید به خانه‌هاتان. دارند توطئه‌می‌کنند.»

ارتش می‌خواست به پایگاه نیروی هوایی حمله و هواداران خمینی را سرکوب کند. شرق تهران شده بود جبهه‌ی جنگ. صدای شلیک گلوله‌ و انفجار نارنجک‌های دست‌ساز از دور به گوش می‌رسید. هلیکوپترهای ارتشی بر فراز شهر در پرواز بودند.

چند کوچه پایین‌تر از آپارتمان مینا، همسایه‌ها دور هم جمع شده بودند. سرعتش را کم کرد: «لباسم را عوض می‌کنم و زود برمی‌گردم.» و با سرعت رفت به طرف خانه.

فرهاد فریاد زد: «برگشتنی یک شیشه روغن سوخته از اصغرآقا بگیر. بقیه مواد رو برای درست کردن کوکتل مولوتف داریم.»

فرهاد را دو هفته پیش دیده بود. داشت با اسپری روی دیوار می‌نوشت: «درود بر سازمان مجاهدین خلق.»  سازمان مجاهدین خلق پیرو دکتر شریعتی بودند.

مینا در یکی از آپارتمان‌های ساختمانی چهارطبقه در وسط شهر زندگی می‌کرد. یکی از همکارانش با همسر بلژیکی و دو دخترش ساکن طبقه‌ی اول بودند. تا یک ماه قبل هم دندانپزشکی با همسرش ساکن طبقه‌ی دوم بودند. بعد از رفتن شاه خانواده‌ی دندانپزشک اسباب و اثاثیه‌شان را به حراج گذاشتند و بلافاصله به انگلستان رفتند. در طبقه‌ی سوم دو آپارتمان یک اتاق‌خوابه بود. مینا آپارتمان کوچک‌تر را اجاره کرده بود و دو پرستار جوان آپارتمان بزرگتر را. پرستارها معمولاً صبح زود، وقتی مینا آماده می‌شده برود بیرون، از سر کار برمی‌گشتند.

گوشه‌ی حیاط پشت گاراژ اتاقکی بود که غلامِ سرایدار با زن و دو فرزند کوچک، مادر و خواهر جوانش توی آن زندگی می‌کردند. بابت کرایه هم ساختمان را تمیز می‌کرد. غلام روزهای وسط هفته در بانکی در نزدیکی خانه نگهبان بود و زنش خانه‌ی همسایه‌ها را در مقابل دستمزدی کم نظافت می‌کرد. آن‌ها پیش از آمدن به تهران مزرعه‌ی پنبه‌ی ‌کوچکی در گرگان داشتند که در زمان انقلاب سفید صاحب آن شده بودند، اما کارشان به ورشکستگی کشید و به تهران کوچ کرده بودند.

مینا ماشین را پارک کرد و دوید توی خانه. شلوار جین گشادی با بلوز بافتنی یقه‌اسکی به تن کرد، کفش کتانی‌اش را پوشید و ژاکت ضخیمی را به همراه یک رادیوی ترانزیستوری برداشت و بیرون آمد.

روغن سوخته را از اصغرآقا گرفت و برگشت پیش گروه. هوا پر از دودی سیاه شده بود. دو حلقه‌ی لاستیک را آتش زده بودند و وسط خیابان می‌چرخاندند. روغن را تحویل فرهاد داد که نیمی از چهره‌اش را با پارچه‌ای پوشانده بود.

مینا خیلی زود ساختن کوکتل مولوتف را یاد گرفت. هماخانم که معلمی میانسال بود با فرهاد مجاهد و مینا کوکتل‌ها را می‌ساختند و تحویل حسن، سربازی که چند روز پیش از پادگان نظامی باغشاه فرار کرده بود، می‌دادند. حسن و فرهاد هردو مسلح بودند.

حسن اولین کوکتل مولوتف را وسط خیابان پرتاب کرد، فرهاد دومی را و غلام سومی را با کمک اوستا رجب، کفاشِ محله.

یکی از کوکتل‌ها به یک نفربر نظامی اصابت کرد و با صدایی ترسناک منفجر شد. اتوبوس چرخی خورد و همراه با فریاد گوش‌خراش ترمز ایستاد. یک گروه سرباز پریدند بیرون و اسلحه در دست دوان دوان از نفربر دور شدند. فرهاد، اوستا رجب و حسن دویدند به دنبالشان. دو تا از سربازها مسلسل‌هایشان را گذاشتند وسط خیابان و در دل تاریکی ناپدید شدند. بقیه از دویدن بازایستادند و سلاح‌هایشان را جلوی پا گذاشتند. فرهاد و حسن هرکدام یک مسلسل برداشتند. اوستا رجب یک تفنگ و یک قطار فشنگ برای خودش برداشت و بقیه‌ی تفنگ‌ها و خشاب گلوله‌ها را میان دیگران تقسیم کرد.

حسن و فرهاد مسلسل‌ها را انداختند روی شانه‌هایشان. اسلحه‌ها می‌توانستند قسمتی از مهماتی باشند که آمریکا به شاه فروخته بود. مینا دستش را کشید روی مسلسل فرهاد. سرد و صیقل‌خورده بود. فرهاد مسلسل را به طرف او دراز کرد: «می‌خواهی بگیری دستت؟»

 مینا بر تردیدش غلبه کرد: «نه متشکرم. فقط لمسش کردم ببینم چه حسی به آدم می‌ده.»

اتوبوس در وسط خیابان همچنان می‌سوخت. دود و شعله‌ی آتش به آسمان تنوره می‌کشید. اوستا رجب و حسن، سربازان را بازرسی بدنی کردند، گلوله‌ها و کاسکت‌هایشان را گرفتند و اجازه دادند فرار کنند. اوستا رجب یکی از کاسکت‌ها را گذاشت روی سرش. با آن کلاه و تفنگ و قطار فشنگ آویزان از شانه و کت مندرس، ابهت خاصی پیدا کرده بود.

 هوا تاریک شده بود که یکی از دو همسایه‌ی پرستار مینا به آن‌ها پیوست. با خودش کیف کمک‌های اولیه‌ی بزرگی را حمل می‌کرد. گفت می‌خواهد برود محله‌های شلوغ‌تر که به کمک بیشتری نیاز داشتند. اسم و شماره تلفنش را روی بازوبندش نوشته بود که اگر کشته شد کسی به خانواده‌اش خبر دهد.

حوالی ساعت پنج صبح مردم کم‌کم پراکنده شدند. مینا دو گلوله از روی زمین برداشت و به طرف خانه حرکت کرد. تمام طول راه گلوله‌ها را توی جیبش نگهداشت و با آن‌ها بازی کرد. چطور ممکن بود که چنین اشیای ظریفی آلت قتل باشند؟ خودش هم ممکن بود که امشب کسی را به کشتن داده باشد. کمک کرده بود که کوکتل مولوتف بسازند و بیندازند روی سربازها. قاتل شدن چه آسان بود.

چراغ آپارتمان پرستارها روشن بود. به خانه برگشته بودند.

عصر روز بعد زری زنگ زد. گریه می‌کرد: «پرویز شهید شده. بی‌شرف‌ها زیر شکنجه کشتنش!» بعد از مدتی گریه‌اش به هق‌هقی آهسته فروکش کرد. مینا گوش می‌کرد و اشک می‌ریخت.

یکی از دوستان زری گفته بود عکسی از جسد پرویز را توی یکی از خانه‌های مخفی ساواک دیده است. در این خانه انواع وسایل شکنجه کشف شده بود؛ دستگاه شکنجه‌ی آپولو، دستبندهای قپانی، یک تختخواب پر از لکه‌های خون، و شلاق‌های چرمی. جسدِ شکنجه شده، شباهت کاملی به پرویز داشت.

مینا نمی‌دانست که پرویز تا چند وقت بعد از ملاقات با او زنده مانده بوده اما قطعاً گردنبندِ دفع چشم زخم مادر به او کمکی نکرده بوده. فکر کرد کاش حداقل توانسته باشد آن را بفروشد و از پولش استفاده کند.

۸ مارچ ۱۹۷۹/ ۱۹ اسفند ۱۳۵۷

روژیکا، کتابدار شرکت دیر رسید. با  روسری ضخیم قهوه‌ای و گره‌‌ای که در زیر چانه‌اش زده بود، قیافه‌اش خنده‌دار شده بود.

 با لهجه‌ی غلیظ ارمنی‌اش گفت: «دیشب امام خمینی گفت زن‌ها باید با حجاب سر کار برن.»

مینا اخبار شب گذشته را شنیده بود، اما جدیش نگرفته بود. قرار نبود حجاب اجباری شود. خمینی قبلاً گفته بود این موضوعی انتخابی است. در سخنرانی‌هایش زن و مرد را باهم برابر دانسته بود: «خدا شما را موجوداتی آزاد و برابر آفریده است.»

«در اسلام زن و مرد شخصیتی یکسان دارند و هیچ تفاوت ارزشی میان آن‌ها وجود ندارد…»

زن زندگی آزادی، بهار ایرانی

«اسلام دست زنان را گرفت و آنها را برابر با مردان ساخت.»

توی اداره زن‌ها برآشفته بودند اما به‌جز روژیکا هیچ زنی روسری به سر نیامده بود. نخستین جلسه‌ی کمیته‌ی زنان آن روز برگزار شد.

خانم محرابی گفت: «امروز مصادف است با هشت مارس روز جهانی زنان. دو گروه مدافع حقوق زنان از همه دعوت کرده‌اند که این روز را در دانشگاه تهران جشن بگیریم. فکر کنم تعداد زیادی بیایند.»

 زن­ها شروع کردند به سر و صدا.

«جشن کدومه؟ باید عزا بگیریم!»

«به جای جشن، بهتره تظاهرات اعتراضی برگزار کنیم.»

«تظاهرات؟ آن هم بر ضد دولت انقلابی؟ به نظرت کار درستیه؟ فکر می‌کنی این جور کارها آب به آسیاب چه کسانی می‌ریزه؟»

«امپریالیسم و منکران خدا!»

«یعنی می‌گی ساکت بمانیم و هیچ کاری نکنیم؟»

آقای اکبری رئیس بخش مهندسی ساختمان گفت: «دارید شلوغش می‌کنید. امام فقط توی مصاحبه‌اش گفته که زن‌ها بهتره حجاب اسلامی داشته باشن. این فقط یک توصیه‌ست.»

جمع در هم ریخت. عده‌‌ای شروع کردند با صدای بلند و با شور و حرارت به بحث و ابراز نظر. سرانجام اکثریت رای داد که برای بزرگداشت روز زن به دانشگاه بروند.

همه‌ی زن‌ها، به‌جز عده‌ای محدود، رفتند تا در مراسم شرکت کنند. یافا برای نیامدن عذر موجهی داشت: «من یهودی‌ام، اگر بیام می‌تونن اخراجم کنن.» روژیکا راضی شد که روسری را از سرش بردارد، اما ترجیح داد پیش یافا بماند و به کارهای عقب‌افتاده‌اش برسد. اکثریت مردها ترجیج دادند در اداره بمانند؛ مشکل زن‌ها به خودشان مربوط بود.

جمعیت انبوهی که بیشترشان دانشجویان و زنان کارمند جوان بودند، در مقابل دانشگاه تهران گردآمده بودند.

«در بهار آزادی، جای آزادی خالی»

 حدود یازده و نیم بود که تظاهرکنندگان از دانشگاه تهران به سوی دفتر نخست‌وزیری راه افتادند. تعداد تظاهرکنندگان مرتب افزایش می‌یافت. عده‌ای هم توی پیاده‌روها گردآمده بودند و بر علیه تظاهرکنندگان شعار می‌دادند.

جمعیت داخل خیابان پلاکاردهایی مقوایی با خود حمل می‌کردند:

«آزادی و برابری حق مسلم ماست»

 «روزجهانی زن نه شرقی است، نه غربی»

پلاکاردهای پیاده‌رو‌ متفاوت بودند:

«بهترین زینت زن حجاب اوست»

«حجاب زن آبروی شوهر اوست»

«بی‌حجابی زن= بی‌شرفی شوهر»

یکی از دخترها گفت: «بیچاره شوهرهای ما که دیگه شرافتی براشون باقی نمونده!» جمعیت زد زیر خنده. مینا به یاد مریم علی‌آبادی افتاد که همیشه دلقک گروه بود. حتماً حالا چادر به سر می‌کرد. مدت‌ها بود که مریم را ندیده بود. وقتی مینا به برازجان می‌رفت مریم نمی‌توانست حتی مدت کوتاهی را با او بگذراند. داشتن شوهر و چند بچه تمام وقتش را گرفته بود.

تظاهرکنندگان هرچه به دفتر نخست‌وزیری نزدیک‌تر می‌شدند تعداد آدمهای توی پیاده‌روها بیشتر، سر و صدای‌شان بلندتر و تهاجم‌شان شدید‌تر می‌شد. اکثریت جمعیت پیاده‌رو را مردان تشکیل می‌دادند.

‌برفی ریز شروع به باریدن کرد. طولی نکشید که لایه‌ای از برف سر و شانه‌ی جمعیت و شاخه‌های خشکیده‌ی درختان دوطرف خیابان را پوشاند. درخت‌ها هیچ وقت به نظر مینا آن‌همه زیبا نیامده بود.

 برف چندان روی زمین باقی نمی‌ماند و زیر گام‌های خشمگین تظاهرکنندگان آب می‌شد. خانم محرابی و فیروزه، منشی بخش اداری در دو طرف مینا حرکت می‌کردند. هر سه مشت‌ها را گره کرده بودند و شعارهایی را که پیشقراولان صف با فریادِ بلند سر می‌دادند تکرار می‌کردند.

«آزادی عزت ماست، خانه‌نشینی ذلت ماست»

«آزادی، برابری، حق مسلم ماست»

ناگهان خانم محرابی دست گذاشت روی چشم چپش و با خشم و ناباوری فریاد کشید: «آخ چشمم.»

همزمان چند نفر هم در ردیف‌های عقب و جلو فریاد کشیدند. قلوه‌سنگی از کنار مینا رد شد و افتاد مقابل پایش در کنار چند قلوه ‌سنگ دیگر. جمعیت خشمگین‌تر غرید:

«آزادی، برابری حق مسلم ماست!»

زنی که پیشاپیش مینا راه می‌رفت، پلاکاردش را بالا برد. زنان دیگر با خشم مشت‌هایشان را رو به پیاده‌روها تکان دادند و با حرارت فریاد کشیدند:

«ما زنان ایرانیم، در خانه نمی‌مانیم.»

«آزادی جهانی‌ست، نه شرقی‌ست نه غربی‌ست.»

«ما انقلاب نکردیم، تا به عقب برگردیم.»

بارش برف شدت گرفت. طولی نکشید که خیابان کاملاً خیس شد. مینا مثل موش آب کشیده شده بود. قطره‌های آب از سر و شانه‌اش فرومی‌چکید. ناگهان درد کشنده‌ای روی صورتش احساس کرد و شروع کرد به لرزیدن. انگار به او شوک الکتریکی داده باشند. از پیشانی‌اش خون جاری شد. سنگ نوک‌تیز و نسبتاً بزرگی جلوی پایش افتاده بود. بعد همه چیز پیش چشمش تار شد.

صدایی از بلندگویی گفت: «خانم‌ها و آقایان لطفاً متفرق شوید. لطفاً متفرق شوید. عده‌ای اراذل و اوباش دارند تظاهرکنندگان را سنگباران می‌کنند.»

«به خانه برنگردید… به گروه‌های کوچک تقسیم شوید… بیایید جلو ساختمان تلویزیون ملی… آنجا ادامه خواهیم داد…» آخرین کلماتی بود که مینا پیش از بیهوشی شنید.

 چندساعت بعد با هفت‌بخیه بالای ابرو در یک بیمارستان‌ به هوش آمد. بخت با او بود که سنگ به بالای چشمش خورده بود. خانم محرابی یک چشمش را از دست داد و تا چندماه نتوانست سرِ کار حاضر شود.

در همین زمینه:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی