حمله با چاقو به سلمان رشدی یک بار دیگر اهمیت این نقل قول را نشان داد: “از کسی که کتابخانه دارد و کتابهای زیادی میخواند نترس، از کسی بترس که تنها یک کتاب دارد و آن را مقدس میپندارد. “
فاجعهبار وقتی است که قدرت نیز دست کسی باشد که همان یک کتاب را دارد و آن را مقدس میپندارد و بخواهد دنیا را با همان مدیریت کند. پس برای تبلیغ موهومات، پای جایزه چند میلیونی هم به میان میآید.
شهادت، در این حالت، هم جایزه چند میلیونی این دنیا را دارد و هم حوریان بهشتی آن دنیا را، پس دایرهی توهم کامل میشود و بلاهتِ ترور به زحمتش میارزد.
واضح است که اسلحهی فرد متوهم و مسخ شده فقط یک وجه قضیه است، اصل مطلب همان حکومت مذهبی است که دستش برای کشتن مخالف از آستین او در میآید.
در چهار دههی اخیر متأسفانه بارها و بارها شاهدش بودهایم: آن کس که، کتابی در دست و مسخ قدرتِ “دنیوی و اُخروی” به دنبال شهادت است و خود را بهراحتی به کشتن میدهد، میتواند دیگران را هم به راحتی بکشد. اینجا همان نقطهای است که کتابِ خوانده نشده و چماق و چاقو و حماقت و فتوا با هم گره میخورند.
پرداختن به ادبیات و نوشتن و خواندن رمان و داستان، در حالت کلی، ایجاد شک و شبهه نسبت به هر حکومت و تفکری است که ادعای “حقیقت مطلق” دارد، و سرکوب و کشتن نویسنده هدفی ندارد جز به زانو در آوردن فرد و جمع در پیشگاه استبداد و قدرت حاکمهای که میکوشد فکر و ذهن افراد را از طریق مذهب، ایدئولوژی و خرافات جولانگاه خود سازد، فرهنگ را به تسلیم وادارد و پایههای خود را محکم کند.
هنر و ادبیات همیشه شکستن مرزها و فرارَوی از مرزهای موجود است. تندادن به سانسور یعنی در چهارچوب محدودیتهای ذهنی و فکری ماندن و از آنها فراتر نرفتن. و این یک تناقض واضح و آشکار است.
به عنوان مثال رمان: زندگی واقعی بخش بسیار کوچکی از امکانات هستی است. رمان، فضایی است برای بروز امکانات، آرزوها و امیال هدر رفته، فراموش شده و یا به حاشیه رانده شده. هستی واقعی، از این نظر، بسیار بیشتر از آن که در خود زندگی نمایان شود، در رمان بروز میکند، مگر آن که شخصیتهای رمان نیز آلت دست سانسور و خودسانسوری شوند و طابق نعل به نعل قوانین حکومتی و محذورات باشند.
زیرِ بار سانسور نرفتن دلایل فراوانی دارد، ولی یکی از آنها که برای کار خود هنرمند و نویسنده حائز اهمیت است، مربوط به آن سویههایی از زندگی است که در زیر چرخدندههای خردکنندهی قوانین، آداب و رسوم و سنتها و ایدئولوژیها نفله میشوند، از بین میروند و یا به فراموشی سپرده میشوند. آنجایی که “فردیت” به بخشی از روزمرگی تبدیل میشود، به واژهای بیصدا از متن بلندی که قدرتمداران مینویسند، به زائدهای از همان قوانین و محدودیتها.
میشود گفت که خودسانسوری نشاندهندهی این است که هنرمند به ورود قدرت حاکمه به درون خود رضایت داده است. اثر هنری سانسور شده، در هر شکلش، نه تنها معیوب است، بلکه خود نیز به بخشی از روزمرگی، به بخشی از قوانین حکومتی تبدیل میشود، به زائدهای از وضع موجود.
قدرتهای حاکمه هم بیرونی و هم درونی عمل میکنند. به عبارت دیگر، آنها پایههایشان را هم در بیرون افراد محکم میکنند و هم در درون. و حتی میتوان گفت که پایههای درونیشده را اگر خوب سفت و محکم کنند، کار به خودی خود پیش میرود و دیگر نیازی به آن مراقبتهای بیرونی ندارند. برعکس، اگر پایههای بیرونی وجود داشته باشند ولی قدرتهای حاکمه جای پای خود را در روح و روان افراد محکم نکرده باشند، آنگاه چیزی میلنگد و آنها ناچارند که همواره مراقب بمانند. اینکه حکومتهای دیکتاتوری در کار هنرمندان و نویسندگان دخالت میکنند ناشی از همین مسئله است. آنها میخواهند که هنرمند و نویسنده در ساخت و ساز قدرت در درون افراد جامعه شرکت کنند. نویسنده و هنرمندی که این را نداند یا نمیخواهد بداند، خود به خود به چنین وسیلهای تبدیل میشود.
و این بخصوص وقتی بیشتر به چشم میخورد که ما با حکومتی سروکار داریم که نه تنها در کار نویسندگان وطنی دخالت میکند، که با نویسندگان و شهروندان دیگر کشورها نیز سر جدال دارد و با توسل به سرسپردگانی از همهجا بیخبر، دست به ترور می زند.