ایتالو کالوینو: «استفاده‌های درست و نادرست سیاسی از ادبیات»، به ترجمه حمید فرازنده

ایتالو کالوینو (پوستر: کاری از ساعد)

وقتی برای سخنرانی در سمپوزیوم دعوت شدم، مثل همیشه اوّلین فکری که در چنین مواقعی به ذهنم خطور می‌کند، این بود: سعی کردم به یاد بیاورم که آیا اخیراً نوشته‌ای از من در مورد ادبیات و سیاست وجود داشته است، یا آیا سهمی داشته‌ام در یکی از آن بحث‌های متعدّد در این زمینه؛ و پی بردم که چیزی حاضر و آماده در دست ندارم. چند سالی است که پیش نیامده در این مورد چیزی بنویسم یا بگویم.

حالا که به آن فکر می‌کنم، می‌بینم این خیلی عجیب است. در سال‌های جوانیِ من، از سال ۱۹۴۵ به بعد، در سراسر دهه ۱۹۵۰ و پس از آن، مسائل حاکم بر آن زمان مربوط به روابط بین نویسنده و سیاست بود. حتّا می‌توان گفت که هر بحثی حول و حوش این موضوع می‌چرخید. نسل من را می‌توان به عنوان نسلی تعریف کرد که همزمان به ادبیات و سیاست پرداختند.

از سوی دیگر، در سال‌های اخیر بارها به ذهنم خطور کرده است که نگران این باشم که اوضاع در سیاست و ادبیات چگونه پیش می‌رود، اما وقتی به سیاست فکر می‌کنم به سیاست فکر می‌کنم و وقتی به ادبیات فکر می‌کنم، به ادبیات فکر می‌کنم. وقتی امروز با این دو حوزه‌ی مشکل‌ساز مواجه می‌شوم، دو حسّ کاملاً مجزّا به من دست می‌دهد و هر دو، در واقع از یک بی‌برنامگی و خلاء سرچشمه می‌گیرد: یک فقدان برنامه‌ی سیاسی که بتوانم به آن اعتقاد داشته باشم و یک فقدان برنامه‌ی ادبی که بتوانم به آن اعتقاد داشته باشم.

اما در سطحی عمیق‌تر می‌دانم که گره‌ای از روابط بین سیاست و ادبیات که در جوانی با آن برخورد کردیم، هنوز گشوده نشده است. انتهای فرسوده و پیچ‌خورده‌ی آن هنوز در اطراف مچ پای ما در هم پیچیده می‌شود.

اتّفاقی که در سال های دهه‌ی ۱۹۶۰ افتاد، بسیاری از مفاهیمی را که ما با آنها سر و کار داشتیم، عمیقاً تغییر داد، حتّا اگر همچنان آنها را با همین نام‌ها بخوانیم. ما هنوز نمی‌دانیم که همه‌ی اینها از نظر تأثیرات نهایی بر آینده‌ی جامعه‌ی ما چه معنایی خواهد داشت، اما پیشاپیش می‌دانیم که یک انقلاب ذهنی رخ داده است، یک نقطه‌ی عطف فکری.

اگر بخواهیم تعریف مختصری از این فرآیند ارائه دهیم، می‌توان گفت که مفهوم انسان به عنوان موضوع تاریخ به پایان رسیده است – آن رقیبی که انسان را از تخت سلطنت خلع کرده است، هنوز باید انسان نامیده شود، اما انسانی بسیار متفاوت از آنچه پیش‌تر بود. به بیان دیگر، مسابقه بر سر “اعداد کلان” است در رشد تصاعدی در سراسر کره‌ی زمین؛ انفجار شهرهای بزرگ؛ مدیریت‌ناپذیری جامعه و اقتصاد، از هر نوع نظام سیاسی که فکرش را بکنید؛ پایان اروپامحوریِ اقتصادی و ایدئولوژیک؛ و مطالبه‌ی حقوق کامل رانده‌شدگان، سرکوب‌شدگان، فراموش‌شدگان و واماندگان. همه‌ی پارامترها، مقوله‌ها و آنتی‌تزهایی که زمانی برای تعریف، برنامه‌ریزی و طبقه‌بندی جهان استفاده می‌کردیم، زیر سؤال رفته‌اند. و نه تنها آنهایی که بیشترین پیوند را با ارزش‌های تاریخی داشتند، بلکه حتّا آنهایی که به نظر می‌رسید مقوله‌های انسان‌شناختیِ پایداری هستند – عقل و اسطوره، کار و هستی، جنس‌های مذکّر و مؤنّث- و حتّا تضادّ موجود بین ابتدایی‌ترین ترکیب کلمات – تأیید و نفی، بالا و پایین، سوژه و ابژه.

در این چند سال اخیر، نگرانی‌های من در خصوص سیاست و ادبیات مربوط به عدم کفایت آنها نسبت به وظایف و تعهّداتی است که این تغییراتِ پدید آمده در ذهنیّت بر ما اِعمال می‌کند.

شاید درست‌تر آن است که با ارائه‌ی تعریف بهتری از وضعیت موجود در جهان کوچک داخلی که ادبیات ایتالیایی است، شروع کنم تا بعد برسیم به آنجا که دهه‌ی ۱۹۶۰ چه تازه‌هایی برای ما به ارمغان آورد.

وقتی سیاستمداران و افراد دارای ذهنیّت سیاسی بیش از حد به ادبیات توجّه می‌کنند، ادبیات در معرض بیشترین خطر قرار می‌گیرد. اما در ضمن وقتی هم که نمی‌خواهند واژه‌ی ادبیات را بشنوند،نشان می‌دهند که هراس دارند از هرگونه استفاده از زبانی که اطمینان و یقین آنان را نسبت به زبانی که به آن حرف می‌زنند، زیر سؤال می‌برد.

ایتالو کالوینو

در طول دهه‌ی ۱۹۵۰، ادبیات ایتالیا، و به ویژه رمان، در صدد بازنمایی وجدان اخلاقی و اجتماعی ایتالیای معاصر بود. در طول دهه‌ی ۱۹۶۰ این ادّعا از دو جبهه مورد حمله قرار گرفت. در جبهه‌ی فرم ادبی – یا بهتر است بگوییم، در جبهه‌ای که صرفاً صوری نبود، بلکه درضمن معرفت‌شناختی و آخرت‌شناختی نیز بود – این آوانگارد جدید بود که به داستان‌های ایتالیایی حمله کرد و آنها را زیر سوال برد و به احساساتی بودن، کهنه بودن و به طرزی ریاکارانه تسلّی‌بخش بودن متّهم‌شان کرد. (از این دیدگاه) تنها یک گسست خشونت‌آمیز در زبان و فضا و زمان داستان می‌توانست نمایانگر زندگی معاصر باشد و توهّمات را از بین ببرد.

در عین حال، در عرصه‌ی نقد متعهّد سیاسی، تندروترین منتقدان، ادّعای حالت نمونه‌وار بودنِ ادبیات متعهّد را مورد حمله قرار دادند و پنبه‌اش را زدند و آن را به پوپولیسم متهم کردند.* بنابراین، در این جبهه نیز، زمینه برای عملی شدن انتقام آوانگارد، یا حداقل انتقام ادبیاتِ نفی فراهم شد. – یعنی برای آن طرز تفکّر در ادبیات که مدّعی است هیچ آموزه‌ی ایجابی یا مثبتی ارائه نمی‌دهد، بلکه صرفاً نشانه‌ای از نقطه‌ای است که در آن قرار داریم.

در کنار این دو نیروی مهاجم، اکنون باید به یک نیروی سومی هم اشاره کنم که از اهمّیت کمتری برخوردار نیست. خطّه‌ی فرهنگی ادبیات ایتالیا در حال تغییر کامل بود. زبان‌شناسی، نظریه‌ی اطلاعات، جامعه‌شناسی رسانه‌های جمعی، قوم‌شناسی و مردم‌شناسی، مطالعه‌ی ساختاری اسطوره‌ها، نشانه‌شناسی، استفاده جدید از روان‌کاوی، استفاده جدید از مارکسیسم: همه‌ی این‌ها ابزاری شد مرسوم برای تجزیه و بخش بخش کردن موضوع ادبی به اجزای سازنده‌اش.

من معتقدم که در آن لحظه ادبیات در موقعیتی امیدوارکننده‌تر از قبل از آن قرار گرفت. بسیاری از سوءتفاهمات و کج اندیشی‌های گسترده‌ای که بر بحث‌های سال‌های پس از جنگ سنگینی می‌کرد، برطرف شده بود. تفحّص در اجزای برسازنده‌ی آثار ادبی ممکن است راه را به سوی یک ارزیابی جدید و یک ساخت و ساز جدید باز کند. و چه نتیجه‌ای حاصل شد؟ هیچ چیز – یا دقیقاً برعکس آن چیزی که به آن امید داشتیم. این به دلایلی هم در داخل و هم در خارج از خود جنبش ادبی بود.

رادیکالیسم سیاسی جدید دانشجویان ۱۹۶۸ در ایتالیا خود را با ردّ ادبیات نشان داد. این ادبیاتِ نفی‌گر نبود که مطرح شد، بلکه هدفْ نفیِ ادبیات بود. ادبیات در وهله‌ی اول متّهم به اتلاف وقت در مقایسه با یک چیز مهم بود: کنشگری. اینکه کیشِ کنش قبل از هر چیز یک اسطوره‌ی قدیمی ادبی بود، بسیار آهسته و به تدریج فهمیده شد – یا هنوز در حال فهمیده شدن است.

من می‌خواهم بگویم که این نگرش کاملاً اشتباه نبود. این به معنای طرد یک ادبیات آبکی و به اصطلاح اجتماعی، ردّ یک تصوّر جزمی از نویسنده‌ی متعهّد بود. و بنابراین از جهاتی ما را به ارزیابی درستی از کارکرد اجتماعی ادبیات نزدیک‌تر کرد، بسیار نزدیک‌تر از آن چیزی که هر کیش و مکتب ادبیِ سنّتیِ تهی مغزی می‌توانست داشته باشد.

اما این همچنین نشانه‌ای بود – و من در زمان گذشته صحبت می‌کنم زیرا معتقدم چیزی تغییر کرده است – از محدودیت خود، از افق‌های تنگ و ناتوانی در درک پیچیدگی مسائل.

وقتی سیاستمداران و افراد دارای ذهنیّت سیاسی بیش از حد به ادبیات توجّه می‌کنند، این نشانه‌ای شوم است – نشانه‌ای شوم بیشتر برای ادبیات، زیرا در چنین زمانی است که ادبیات در معرض بیشترین خطر قرار می‌گیرد. اما در ضمن وقتی هم که نمی‌خواهند واژه‌ی ادبیات را بشنوند، این نیز نشانه‌ای شوم است؛ و این به همان اندازه برای سخیف‌ترین و جزم‌اندیش‌ترین سیاستمداران بورژوازی اتفاق می‌افتد که برای ایدئولوژیک‌ترینِ انقلابیون. این بیشتر برای آنها نشانه‌ای شوم است، زیرا نشان می‌دهند که هراس دارند از هرگونه استفاده از زبانی که اطمینان و یقین آنان را نسبت به زبانی که به آن حرف می‌زنند، زیر سؤال می‌برد.

به هر حال، تلاقی و همپوشانی بین دو آوانگارد جدید -ادبی و سیاسی- هرگز صورت نگرفت. آوانگارد ادبی با از دست دادن ذخایر بالقوه‌ی خوانندگانی که مشتاقانه کمر امید بدانان بسته بود، آسیب دید و دیری نگذشت که نویسندگان شکست‌خورده‌ی دهه‌ی ۱۹۵۰ پس نشستند. جایگاه‌ها نمی‌توانند برای مدّت طولانی در ادبیات خالی بمانند، در بدترین حالت توسّط نویسندگان بد، و در بهترین حالت توسّط نویسندگان تسجیل شده‌ی سنّتی اشغال می‌شوند.

در سال‌های اخیر همه‌ی دیدگاه‌های سیاسیِ ساده‌نگر شکست خورده‌اند و آگاهی ما از پیچیدگی جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، افزایش یافته است، حتّا اگر کسی نتواند ادّعا کند که راه‌حّلی در چنته دارد. وضعیت امروز ایتالیا از یک سو وضعیت وخامت و فساد در چارچوب نهادی جامعه است و از سوی دیگر شاهد بلوغ جمعیِ رو به رشد و جستجوی راه‌هایی برای اداره‌ی خودمان‌ایم. جایگاه ادبیات در چنین شرایطی چیست؟ باید اعتراف کنم که اوضاع در این زمینه کمتر از سیاست سردرگم نیست. رمان ایتالیایی در سراسر کشور مخاطبان گسترده‌ای دارد، به‌ویژه وقتی به سیاست یا تاریخ اخیر می‌پردازد – نه به شیوه‌ی آموزشی سی سال پیش، بلکه به مثابه‌ی مجموعه‌ای از مسائل و مشکلات. از سوی دیگر، فشار رسانه‌های جمعی وجود دارد که نویسنده را ترغیب می‌کنند تا برای روزنامه‌ها بنویسد، در میزگردهای تلویزیونی شرکت کند و در مورد هر چیزی نظر بدهد که ممکن است بداند یا نداند. به نویسنده این فرصت داده می‌شود تا آن فضای خالی را پر کند که از هر بحث سیاسیِ قابل فهمی خالی است. اما این کار بسیار آسان به نظر می‌رسد (کلّی‌گویی بدون داشتن مسئولیت در عمل بسیار آسان است)، در حالی که باید سخت ترین کاری می‌بود که یک نویسنده ممکن است انجام دهد. هر چه زبان سیاست بی چفت و بست تر و انتزاعی تر می‌شود، ما از نیاز ضمنی برای زبانی متفاوت، سرراست تر و شخصی تر بیشتر آگاه می‌شویم. همین طور نیاز به زبانی تحریک آمیز تر. در ایتالیای کنونی، تحریک کردن عمومی بیشتر از هر چیز خریدار دارد. زندگی و مرگ، و نیز «حیات پس از مرگِ» پازولینی نقش تحریک کننده‌ی نویسنده را تقدیس کرده است.

ادبیات غرب، کاری از همایون فاتح

در همه‌ی اینها یک خطای اساسی وجود دارد. آنچه ما از نویسندگان می‌خواهیم این است که آنها بقای آنچه را که ما رکن انسانی می‌نامیم در جهانی که همه چیز غیرانسانی به نظر می‌رسد، تضمین کنند. می‌خواهیم بقای سخن انسانی را تضمین کنند تا ما را به خاطر از دست دادن انسانیت در هر سخن و رابطه‌ی دیگری تسلّی دهد. و منظور ما از رکن انسانی چیست؟ معمولاً هر چیزی که مربوط به حسّیات، عاطفه، و صمیمیت و راستی است، و نه مربوط به چیزهای خشک و زاهدانه. مشکل بتوان کسی را پیدا کرد که به زهد و سختگیری در ادبیات باور داشته باشد؛ زهدی برتر و در تضاد با آن زهدِ کاذبِ زبانی که در جهان امروز متداول است.

جایزه‌ی نوبل امسال به اوجِنیو مونتاله تعلّق گرفت، اما انگشت شمار‌اند کسانی که به یاد آورند که قدرت شعر او همیشه در پایین نگه داشتن صدایش، و در پرهیز از لحنی موکّدانه بوده است: شعری در کمال تواضع و با صدایی پر از تردید. دقیقاً به همین دلیل است که او خود را به گوش بسیاری رسانده است و حضور او تأثیر زیادی بر سه نسل از خوانندگان گذاشته است. این گونه است که ادبیات راه خود را به جلو می‌برد. «اثربخشی» و «قدرت» ادبیات، اگر اصلاً چنین چیزی وجود داشته باشد، از این نوع است.

اما جامعه‌ی امروز از نویسنده‌ای که در صدد است صدایش شنیده شود، می‌خواهد که صدایش را بلند کند، و ایده‌هایی را مطرح کند که بر عموم تأثیر بگذارد، می‌خواهد که همه‌ی واکنش‌های غریزی‌اش را به افراط بکشاند. بااین همه، حتّا پر شورترین و انفجاری ترین اظهارات نویسنده نیز از بالای سر خوانندگان می‌گذرد. این همه چیزی جز صدای باد نیست؛ هیچ اندر هیچ. هر اظهار نظری بیش از یک تکان دادن سر به نظر نمی‌رسد، مانند شیطنتی کودکانه. همه می‌دانند که کلمات فقط کلمات هستند و هیچ اصطکاکی با دنیای اطراف ما ایجاد نمی‌کنند: آنها هیچ خطری برای خواننده یا نویسنده ندارند. سخنان شاعر یا نویسنده در اقیانوس کلمات -چاپ یا پخش شده- غرق می‌شود.

این پارادوکسِ قدرتِ ادبیات است: به نظر می‌رسد که تنها زمانی که سرکوب شود، قدرت واقعی خود را نشان می‌دهد و اقتدار را به چالش می‌کشد، در حالی که جامعه‌ی سهل انگار و آسانگیر ما احساس می‌کند ادبیات -در تقابل با لفّاظی‌های کلّی گویانه- صرفاً برای ایجاد یک خوشی و دلپذیر‌ی گهگاهی کاربرد دارد. (با این همه، آیا ما باید آنقدر دیوانه باشیم که از آن شاکی باشیم؟ ایکاش حتّا دیکتاتورها هم متوجّه می‌شدند که بهترین روش برای رهایی از خطرات کلام مکتوب این است که آن را بیهوده و بی معنی تلقّی کنند!)

در وهله‌ی اوّل، باید به خاطر داشته باشیم که هرجا بر نویسندگان ستم رود، نه تنها به این معناست که بر ادبیات ستم رفته است، بلکه به این معناست که آنجا بسیاری از انواع دیگر بحث‌ها و اندیشه‌ها (و اندیشه‌های سیاسی در خطّ مقدّم) ممنوع است. ادبیات داستانی، شعر و نقد ادبی در چنین کشورهایی از یک وزن ویژه‌ی سیاسیِ غیرعادی برخوردار می‌شود، تا جایی که به همه‌ی کسانی که محروم از داشتن صدا هستند، صدایی می‌بخشد. ما که در وضعیت آزادی ادبی زندگی می‌کنیم، می‌دانیم که این آزادی متضمّن جامعه‌ای در حال حرکت است که در آن چیزهای زیادی در حال تغییر هستند (چه خوب باشد، چه بد، این یک مسئله‌ی دیگر است). در این مورد نیز آنچه مطرح است، رابطه‌ی پیام ادبیات و جامعه یا به عبارت دقیق‌تر رابطه‌ی پیام و ایجاد جامعه‌ای برای دریافت آن است. مهم این پیوند نزدیک است، نه پیوند با اقتدار سیاسی، به خصوص اکنون که دولتمردان نمی‌توانند ادّعا کنند که مهار جامعه را در دست دارند، چه در دموکراسی‌ها و چه در رژیم‌های استبدادی راست یا چپ. ادبیات یکی از ابزارهای خودآگاهی جامعه است – البته نه تنها ابزار ممکن، بلکه ابزاری ضروری، زیرا خاستگاه‌های آن با خاستگاه انواع مختلف دانش، قواعد گوناگون، و اشکال مختلف تفکّر انتقادی مرتبط است.

هرجا بر نویسندگان ستم رود، نه تنها به این معناست که بر ادبیات ستم رفته است، بلکه به این معناست که آنجا بسیاری از انواع دیگر بحث‌ها و اندیشه‌ها (و اندیشه‌های سیاسی در خطّ مقدّم) ممنوع است. ادبیات داستانی، شعر و نقد ادبی در چنین کشورهایی از یک وزن ویژه‌ی سیاسیِ غیرعادی برخوردار می‌شود، تا جایی که به همه‌ی کسانی که محروم از داشتن صدا هستند، صدایی می‌بخشد. رابطه‌ی پیام ادبیات و جامعه یا به عبارت دقیق‌تر رابطه‌ی پیام و ایجاد جامعه‌ای برای دریافت آن است. مهم این پیوند نزدیک است، نه پیوند با اقتدار سیاسی،

ایتالو کالوینو

در یک کلام، آنچه من فکر می‌کنم این است که دو روش اشتباه در مورد استفاده‌ی سیاسی احتمالی از ادبیات وجود دارد. اوّلین مورد این است که ادّعا کنیم ادبیات باید حقیقتی را بیان کند که پیشاپیش در اختیار سیاست بوده است. یعنی اعتقاد به این که: اصل، مجموع ارزش‌های سیاسی است که ادبیات باید به سادگی خود را با آن تطبیق دهد. این عقیده بر مفهومی از ادبیات به منزله‌ی امری زینتی و زائد دلالت دارد، اما همچنین بر مفهومی از سیاست به‌عنوان امری ثابت و با اعتماد به نفس دلالت دارد: این ایده‌فاجعه‌بار خواهد بود. من فکر می‌کنم که چنین کارکرد آموزشی برای سیاست فقط در سطح ادبیات بد و سیاست بد قابل تصوّر است.

روش اشتباه دیگر این است که ادبیات را مجموعه‌ای از احساسات ابدیِ انسانی بدانیم، به‌عنوان حقیقتِ یک زبان انسانی که سیاست تمایل به نادیده گرفتن آن دارد، و بنابراین باید هر از گاهی آنها را به خاطر آورد. این مفهوم ظاهراً جای بیشتری برای ادبیات باقی می‌گذارد، اما در عمل وظیفه‌ی تأیید آنچه را که قبلاً شناخته شده‌است، به آن محوّل می‌کند یا شاید وظیفه‌ی تحریک به شیوه‌ای ساده‌لوحانه و ابتدایی، از طریق لذّت‌های جوانی از طراوت و خودانگیختگی را به آن واگذار می‌کند. در پس این طرز تفکّر، مفهومِ مجموعه‌ای از ارزش‌های تثبیت‌شده وجود دارد که ادبیات صرفاً وظیفه‌ی حفظ آن‌ها را برعهده دارد، ایده‌ی کلاسیک و بی‌تحرّک ادبیات به‌عنوان مخزن و منبع حقیقتی معیّن. اگر ادبیات بپذیرد که این نقش را برعهده بگیرد، خود را به کارکردی تسلّی بخش، محافظت کننده و واپَسْ ران محدود می‌کند – کارکردی که به اعتقاد من بیشتر ضرر دارد تا فایده.

آیا این بدان معناست که همه‌ی استفاده‌های سیاسی از ادبیات اشتباه است؟ نه، من بر این باورم همانطور که دو کاربرد اشتباه وجود دارد، دو کاربرد درست نیز وجود دارد.

ادبیات بیش از هر چیز آن هنگام برای سیاست ضروری است که به هر چیزی که بی‌صدا است، صدایی می‌بخشد، آن هنگام که نامی می‌بخشد به آنچه هنوز نامی ندارد، به ویژه به آنچه که زبان سیاست طردش می‌کند یا می‌کوشد آن را حذف کند. منظورم به جنبه‌ها، موقعیت‌ها و زبان‌های دنیای بیرونی و درونی است، گرایش‌هایی که هم در افراد و هم در جامعه سرکوب می‌شوند. ادبیات مانند گوشی است که می‌تواند چیزهایی را فراتر از درک زبان سیاست بشنود. مانند چشمی است که می‌تواند فراتر از آن طیف رنگی را که سیاست درک می‌کند، ببیند. نویسنده صرفاً به دلیل فردیّت انفرادی کارش، ممکن است به کاوش در زمینه‌هایی بپردازد که قبلاً هیچ‌کس در درون خود یا خارج از آن کاوش نکرده است و به کشفیاتی دست یابد که دیر یا زود به حوزه‌های حیاتیِ آگاهی جمعی تبدیل می‌شوند.

این هنوز یک استفاده‌ی غیرمستقیم، غیرعمدی و تصادفی برای ادبیات است. نویسنده راه خود را دنبال می‌کند و شانس و اقبال و عوامل اجتماعی و روانی، او را به کشف چیزی می‌کشاند که ممکن است برای کنش سیاسی و اجتماعی نیز از اهمیّت برخوردار باشد. این وظیفه‌ی ناظر سیاسی-اجتماعی است که هیچ چیز را به شانس و اقبال واگذار نکند و روش خود را در حین مشغولیّتش به ادبیات به گونه‌ای به کار گیرد که اجازه ندهد چیزی از نظرش دور بماند.

اما به نظر من، ادبیات می‌تواند از طریقی دیگر نیز تأثیر بگذارد، شاید نه مستقیم‌تر، اما قطعاً از جانب نویسنده به طور نیّت مندتر و ارادی تر. این تواناییِ اِعمال الگوهای زبان، بینش، تخیّل، تلاش ذهنی، پیوند و همبستگی واقعیت‌ها، و به طور خلاصه خلقِ (و منظور من از خلق، انتخاب و سازماندهی است) الگویی از ارزش هاست که در آن واحد، زیبایی‌شناختی و اخلاقی است، و برای هر برنامه‌ی عملی، ضروری است؛ به‌ویژه در زندگی سیاسی.

بنابراین، من با کنار گذاشتن آموزش سیاسی از کارکردهای ادبیات، متوجّه می‌شوم که به نوعی از آموزش از طریق ادبیات اعتقاد دارم. به نوعی از آموزش که اگر درصدد است ثمربخش باشد، بایستی دشوار و غیرمستقیم باشد، بایستی متضمّن کوششی سخت و مشقّتبار به منظور رسیدن به دقّت‌های ادبی باشد.

هر نتیجه‌ای که از ادبیات به دست آید، تا زمانی که دقیق و صریح باشد، می‌تواند برای هرکسی که آرزوی ساختن نظم ذهنیِ محکم و پیچیده‌ای دارد که بتواند بی‌نظمی جهان را شامل شود، به مثابه‌ی زمینه‌ای محکم برای همه‌ی فعالیت‌های عملی در نظر گرفته شود؛ برای هر کسی که قصد دارد روشی ظریف و انعطاف پذیر ایجاد کند که همانا پرهیز از هر روشِ از پیش دانسته‌ای است.

من از دو کاربرد درست صحبت کرده‌ام، اما اکنون می‌توانم کاربرد سومی را نیز تشخیص دهم که به منشِ انتقادیِ ادبیات از خود مربوط می‌شود. اگر زمانی ادبیات را آینه‌ای می‌دانستند که در برابر جهان قرار گرفته است یا به مثابه‌ی شیوه‌ی بیان مستقیم احساسات تلقّی‌اش می‌کردند، اکنون دیگر نمی‌توان از این واقعیت غافل شد که کتاب‌ها از کلمات، نشانه‌ها و روش‌های ساخت و پیکربندی تشکیل شده‌اند. ما هرگز نمی‌توانیم فراموش کنیم که آنچه کتاب‌ها به ارتباط می‌گذارند، اغلب حتّا برای خود نویسنده ناشناخته باقی می‌ماند؛ که کتاب‌ها اغلب چیزی می‌گویند که متفاوت است از آنچه در صدد بیانش بودند؛ که در هر کتاب بخشی وجود دارد که متعلّق به نویسنده است و بخشی که حاصل کار جمعی و بی نام است.

این نوع آگاهی نه فقط بر ادبیات تأثیر می‌گذارد، که در ضمن می‌تواند برای سیاست نیز مفید باشد و علم را قادر می‌سازد تا بفهمد که چه مقدار از آن، ‌چیزی نیست بیش از تصنّع کلامی، اسطوره، و زبان آوری. سیاست، مانند ادبیات، بیش از هر چیز باید خود را بشناسد و به خود سوء ظن داشته باشد.

به عنوان آخرین مشاهده، می‌خواهم اضافه کنم که اگر امروز برای کسی غیرممکن است که احساس بی‌گناهی کند، اگر در هر کاری که می‌کنیم یا هر چیزی که می‌گوییم، می‌توانیم انگیزه‌ای نهانی کشف کنیم – انگیزه‌ی نهانی یک انسان سفیدپوست، یا مذکّر، یا انگیزه‌ی یک صاحب درآمد معیّن، یا عضوی از یک سیستم اقتصادی معیّن، یا مبتلا به یک روان رنجوری مشخّص – این نباید منجر به یک احساس گناه کلّی یا به یک اتّهام کلّی در ما شود.

وقتی از بیماری یا انگیزه‌های پنهان خود آگاه می‌شویم، پیشاپیش شروع به بهبودی از آنها کرده‌ایم. آنچه مهم است روشی است که در آن انگیزه‌های خود را می‌پذیریم و بر بحران ناشی از آنها غلبه می‌کنیم. این تنها شانس ماست تا بتوانیم متفاوت شویم از آنچه اکنون هستیم – یعنی تنها راه شروع به ابداع و خلق روشی جدید برای بودن.

……..

* منظور من بیشتر به کتابی است از آلبرتو آسور روزا به نام:

“Saggi sulla scrittura populista in Italia (Rome: Samonà e Savelli، ۱۹۶۷). ”

(آلبرتو آسور روزا، نویسندگان و مردم: مقالاتی درباره نویسندگی پوپولیستی در ایتالیا (رم: سامونا و ساولی، ۱۹۶۷)).

(این نوشته به زبان انگلیسی در سمپوزیومی درباره سیاست اروپا که توسط برنامه مطالعات اروپا در کالج آمهرست ترتیب داده شده بود، در ۲۵ فوریه ۱۹۷۶ خوانده شد.)

منبع:

 Italo Calvino, The Uses of Literature, Harcourt Brace Jovanovich (October 21, 1987); “Right and Wrong Political Uses of Literature”, pp.89-10

بیشتر بخوانید:

از همین مترجم:

بانگ

«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربه‌ها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته است.

شبکه های اجتماعی