داستان سیاوش محمودی به روایت روژان کلهر

سیاوش فرزند لیلا

زنی به نام لیلا، مادر سیاوش

زمستان است.‌ زنی تنها وسط کوه‌های پوشیده از برف از ته دل با بغضی وامانده ته گلویش نعره می‌کشد: «سیاوش. دوستت دارم مامان. سیاوش تو نامدار منی. تو قهرمان منی. سیاوش عاشقتم.» بغضش می‌شکند و صدای‌ اشک‌آلوده‌اش روی سینه‌ی سپید کوه‌ها می‌پیچد: «عاشقتم مامان. خیلی دوستت دارم. تو قهرمان این سرزمینی.»

درحال چت کردن است با سیاوش، می‌نویسد و می‌نویسد اما سیاوش جوابی نمی‌دهد‌. ناخودآگاه شماره‌لش را می‌گیرد. نیست. گویی در زمان غرق شده باشد. نگران می‌شود‌. دلشوره دارد. دلواپس می‌شود.‌ دلواپس‌تر از آخرین شب تابستانی که در توی خیابان هستند ‌و سیاوش با دوستش قرار دارد و درحال رفتن می‌گوید: «مامان تو برو خونه من میام.» و وقتی می‌آید خانه بعدِ ساعتی دلواپسش می‌شود. به او زنگ می‌زند اما گوشی‌اش را روی حالت پرواز گذاشته. شامش را کنار گذاشته و به ستایش می‌گوید می‌روم دنبال سیاوش. وقتی می‌رسد سمت خیابان می‌بیند خیابان را بسته‌اند.

همه‌جا پر از دود و گاز اشک‌آور است. باورش نمی‌شود. گویی جنگ باشد. یاد روزهای جنگ می‌افتد‌. می‌بیند یک طرف مردم و در مقابل‌شان بسیجی‌ها و نیروهای سرکوبگر ایستاده‌اند. هرچه سیاوش را صدا می‌کند صداش به کسی نمی‌رسد و وسط شعارها و فریادها و صدای تیراندازی صداش گم می‌شود‌. بسیجی‌ها نعره می‌کشند و حیدرحیدرگویان به سوی مردم حمله می‌کنند‌.

به سوی چندنفرشان که ایستاده‌اند می‌رود‌. وسط خیابان می‌نشیند و دستانش را بالا می‌گیرد و فریاد می‌کشد: «من دنبال پسرم می‌گردم.» یکی از بسیجی‌ها پرتش می‌کند و با باتوم به او حمله می‌کند و می‌زندش که معرکه نگیر و لیلا اشک‌ریزان التماس می‌کند که: «تو رو خدا نزنید! نزنید همه‌ی اونا بچه‌ن.»

خودش را دوان دوان می‌رساند به سوی دیگر خیابان که نیروهای امنیتی با پرچم یاثارالله زرد رنگ ایستاده‌اند و می‌خواهند به او حمله کنند. خودش را به مغازه‌ای که درش باز است رسانده و شتابان می‌رود توی مغازه پناه می‌گیرد‌.‌ بیرون غلغله است. در میانه دود و آتش و صدای تیراندازی، پنجاه شصت موتورسوار مسلح وسط پیاده‌رو هجوم می‌برند به سوی مردم. یاد خرمشهر و زمان حمله‌ی عراقی‌ها می‌افتد‌.‌

لیلا توی خیابان سرگردان می‌چرخد و ناخودآگاه به سوی کلانتری می‌رود دقیقا مثل همان شب. گویی آن شب لعنتی دوباره برایش تکرار می‌شود هر شب! هر شب! شبیه همان شب که نرسیده به کلانتری ناخودآگاه جلوی بیمارستان قلبش می‌ایستد. گویی کسی صداش می‌زند از توی بیمارستان. از بردارش می‌خواهد به بیمارستان بروند سوال کنند شاید... اما برادرش مخالفت می‌کند.  می‌روند کلانتری خبری نیست. دوباره برمی‌گردند به بیمارستان گویی لیلا صدای سیاوش را شنیده که او را صدا می‌کند. به هر که می‌رسد نشانی سیاوش را می‌دهد. می‌گویند یک بچه را آورده‌اند اما فوت کرده. مجهول‌الهویه است. 

آنقدر التماس می‌کند و گریه و زاری و فریاد تا عابر بانک همراه آن بچه را نشانش می‌دهند. لیلا با دیدن عابر بانک ناباورانه فریاد می‌کشد سیاوش را، هر چه فریاد می‌کشد نمی‌گذارند جسد را ببیند. می‌گویند از پشت به سرش تیر خورده، دستور داده‌اند کسی نباید او را ببیند. و آن شب، آن شب لعنتی لیلا هر چه در خیابان وسط تاریکی فریاد می‌کشد پسرم را کشته‌اند کسی نیست‌ صدایش را بشنوند. کسی نیست بگویدش چرا؟ به چه گناهی؟  و تا صبح گویی هزار سال بر او می‌گذرد. بیهوش می‌شود و دوباره به هوش می‌آید. صد بار می‌میرد و زنده می‌شود تا خود صبح که در سردخانه سیاوشش را غرق خون می‌بیند با چشمان نیمه‌باز!

زمستان است. هجده دی ماه ماه ۱۴۰۱، جشن تولد هفده‌سالگی سیاوش سر مزارش، آهنگ تولدت مبارک پخش‌ می‌شود. همه دور مزار سیاوش جمع شده دست می‌زنند. لیلا کیک تولد هفده سالگی سیاوش در دستش اشک‌ریزان دست می‌زند و فریادزنان و رقصان تولدت مبارک می‌خواند برای سیاوش.

زمستان است و لیلا وسط پیاده‌رو عکس سیاوش در دستش رو به دوربین فریاد می‌کشد: «این پسر منه. سیاوش. سر همین خیابون گوله به سرش زدن و کشتنش. این سیاوشه سیاوشه ایرانه.»

زمستان است و لیلا سر مزار سیاوش ایستاده خیره به سنگ قبرش که روش نوشته: سیاوش محمودی فرزند لیلا آغاز ۱۸/۱۰/۱۳۸۴ پرواز ۳۰/۶/۱۴۰۱ «ز دل‌ها همه ترس بیرون کنید زمین را ز خون رود جیحون کنید به یزدان که تا در جهان زنده‌ام به کین سیاوش دل آکنده‌ام»

با صدا و اجرای نویسنده

بشنوید

نشریه ادبی بانگ با حمایت رادیو زمانه