
منصور کوشان: شاهد دهان خاموش (رمان)، بخش شانزدهم
صحاف که صندلی چرخدارم را بیرون آورد، باغبان از او خواست اجازه بدهد خودش من را روی آن بنشاند. آرام و با احتیاط رویم خم شد. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. انگار پدربزرگ باشد. خوشحال من را در آغوشش گرفت و تا داخل خانه برد. نگفتم بگذارم روی صندلی چرخدارم. صحاف هم نگفت.