
پیمان وهابزاده: فاطی و جمیله
هنوز چند دقیقهای از رسیدن به خانه نگذشته بود که زنگ اف اف به صدا آمد. بیموقع بود. زن از پنجرهی اتاق مهمانخانه که مشرف به کوچه بود به بیرون نگاهی انداخت و کسی را ندید.
هنوز چند دقیقهای از رسیدن به خانه نگذشته بود که زنگ اف اف به صدا آمد. بیموقع بود. زن از پنجرهی اتاق مهمانخانه که مشرف به کوچه بود به بیرون نگاهی انداخت و کسی را ندید.
دود نمیگذاشت برود جلوتر. تیر ناکارش کرده بود. شانهی راست را از زور درد با دو دست سفت چسبیده بود. آن روز کسی حکم تیر صادر نکرده بود. او تنها زخمیِ بداقبالِ خیلِ معترضان بود.
در این فصل از سال اینجا پرنده هم پر نمیزد، چه برسد به آشوبی که آن بیرون پاگرفته بود. حالا که همه چیز از تراز افتاده بود، حس میکرد تعادلش را از دست داده.
با این صورت کشیده مردانه که در نور روحانی میدرخشه توی این شب تاریک. آقا من غریبم و کسی غیر از شما ندارم. زبونم لال خدا میدونه که من هم سهمی داشتم در امر ظهور شما بر این دیوار، اما مردم محل خیال میکنن که من میخواستم مانع ظهور شما بشم.
امروز زمان خوبی است که گلستان را، باغ را، وانهیم. نویسنده مرده است و گلستانی از امید که او و ما در آن سیر میکردیم هرز رفته است. برگردیم و نه همچون دوران انقلاب به شوقْ گل نسترن بچینیم بلکه به اندوه و حسرت شکنندگی معنا را در یکی از آثار داستانی او بررسی کنیم.
با اولین ضربهی ساعت، پرده کنار رفت و سقف بر سرم لرزید و دستی به آرامی درِ تابوت را گذاشت. دیگر در تاریکی هر کاری کردم فکر مایکل از سرم بیرون نرفت. آخرین بار دو روز مانده به افتتاحیهی همین نمایش دیده بودمش.
سرخپوست تنها نوشته منیرو روانیپور از این جهت مهم است که نویسنده با جسارتی کمنظیر آینه را به دست انسان معاصر بخصوص خاورمیانهای میدهد که در چه دنیای عفنی زندگی میکند. و جهان چگونه گندابی برای زیست ما شده.
اسم من، پروا بود و فامیلیام قربانی. کلاس چهارم بودم که در یک باغِ گیلاس در بوجان، کشته شدم. آخرسر هم کسی جسدم را پیدانکرد. امشب که قاتلم، در خانهاش مُرد، دلم میخواهد بگویم چطور کشته شدم.
عدالت در نظر روایتگر رمان «برای تو» همخانهی حس انتقامگیری است: کسی باید تاوان همهی شوربختیهای مرا بپردازد؛ بدون یک قربانی من به آرامش نمیرسم. روحیهای که با ناتورئالیسم حاکم بر روایت همخوان است.
سه مرد از در اصلی رستوران وارد شدند. اولی سیاهپوستی بود با دندانهای صدفی و ریش پرپشت جوگندمی. مرد دوم، یک آسیاییتبارِ نسبتاً چاق با انبوهی از گردنبندهای تسبیحشکل با مهرههای درشت بود و سومی، جوانی قدبلند با ریش و مویی یکدست مشکی و تتویی شبیه کُرُکدیل روی گردنش
طلیعه زن را از دور دیده بود. چمباتمه زیر چادر سیاه و روشنای آخر روز. از زیر شاخههای نیملخت و لرزان بید گذشت. بالای سرش که رسید زن چادر را پس کشید اما نگاه نکرد.
روی مبل پشت پنجره نشستهام و فکر میکنم داشتم چندمین گل یاسیرنگ روی پرده را میشمردم که برق رفت! دست میگذارم روی گوشهام تا سر و صداها و درگیریهای توی خیابان کمتر حواسم را پرت کنند.
احمد صندلی را کشید و کنار تخت نشست. صورت تیمور مثل گچ سفید بود. نگاه به سقف داشت. باد خنک به پهلوی احمد میوزید و بدون اینکه کاکلهایش را افشان کند میگذشت و بیصدا پخش میشد.
دوباره لب رودخانه نشسته و زل زده به باریکهی آب. تا آن شبی که بچههایش را خبر کردیم و او را کشان کشان به ساختمان آوردند، فکر میکردم چیزی توی زاینده رود گم کرده که هر روز دزدکی میرود و دنبالش میگردد.
پنج نفر بودیم. من و سیامک و مرجان، حامد و حمید. قرارمان نبش خیابان عباسآباد بود، ساعت پنج. از آن جا قدمزنان صائب را میرفتیم تا سر مزار.
عنّن جن نبود، غول هم نبود. اما کمی جن بود و کمی غول. جن بود، در حالی که غول هم بود. ابروهای پرپشت روی صورتی پف از چاقیِ برخورداری، چشمهای ریز، گونههای سرخ برآمده، لبهای گوشتی سرخ و سرزنده.
هادی کیکاووسی در «شبح اپراتور» ما را به شبنشینی اشباحی میبرد که محلهی «خورِ گورسوزان» در حاشیهی بندرعباس را در تسخیر خود دارند. حضوری ویرانگر که خبر از سیلابی عظیم میدهد.
هنوز نمیفهمم این جوون چرا این جور تلف شد؟ داشت زندگیشو میکرد. کاری هم به کارش نداشتن. سر شغلش بود. کتابهاش چاپ میشد، خانمش، اون دختر معصومش… دلیلی نداشت این جور تلف بشه.
بله. همینطور بود. مامان را نشانده بودند روی طاقچه. مامان همانجا مینشست و همانجا غذا میخورد و همان جا هم میخوابید.
داستانهای غریفی با سورئالیسمی رنگپذیرفته از اقلیم جنوب مشخص میشوند. او از ویلیام فاکنر متأثر است و مضمون آثارش را غم از بین رفتن مظاهر سنتی در هجوم صنعت وابسته شکل میدهد.
احیا، در داستان حسن حسام زنی است که تا چشم گشوده در زندگی جز بیچارگی و فلاکت خیری از دنیا ندیده و اکنون بیمار و رو به مرگ زیر لحاف کهنه و مندرسی در زیرزمین خانهای که برای دوازده سال در آن کلفتی میکرده، با پاها و دست های ورم کرده خوابیده و روزهای زندگیاش را به یاد میآورد.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.