
قباد آذرآیین: رودابه
یک شرخر: اینکه دختر و پسرو میفرستن تو یه اتاق که یعنی دوتایی حرف بزنن و مثلن همدیگه رو سبک سنگین کنن و طعم دهن همو بفهمن، خداییش رسم بدی نیس. چن کلوم که گپ زدیم دوزاریمون افتاد که رودابه هم پر بیمیل نیس.
یک شرخر: اینکه دختر و پسرو میفرستن تو یه اتاق که یعنی دوتایی حرف بزنن و مثلن همدیگه رو سبک سنگین کنن و طعم دهن همو بفهمن، خداییش رسم بدی نیس. چن کلوم که گپ زدیم دوزاریمون افتاد که رودابه هم پر بیمیل نیس.
رمانِ «غلاف» پونه روحی شرحِ حالاتِ درونیِ زنِ جوانی است که پس از تولّدی دوباره و دوگانه، با جدا شدن از امرِ نمادین و سفر به دنیای خیال، به تدریج تبدیل به بیگانهای سازشناپذیر میشود و اسطورۀ مادریِ گفتمانِ مردسالارِ حاکم را به پرسش میکشد. داستان در اتاقِ زایمانِ بیمارستان، هنگامِ زایمانِ مونا آغاز میشود.
نویسنده ما را با شخصیت اصلی بینام داستان که به خاطر فراری دادن زنش از دست ماموران اطلاعات، به جنتلمن ملقب شده همراه میکند تا شاید بتوانیم از پشت میلههای زندان به دوهزار و هفتصدو شصتوچهار روزی که او در ترس و تنهایی و شک زندگی کرده است نزدیک شویم.
لنگه در کوچک دروازهی بزرگ باز میشود. هوا هنوز روشن نشده و آسفالت خیس در پرتوی نور اتومبیلها برق میزند. ۲۷۶۴ روز از هنگامی که با دست و چشم بسته به قلعهی پای کوه آوردندم، میگذرد.
رُی مونتگومری دوست میداشت خودش را آر. ام معرفی کند، (Rare Man) -مرد نادر-جوانتر که بود این را به رخ دوستانش میکشید و خودش را هم خوششانسترین مرد میدانست.
زنانگی و مردانگی چیز ثابت و تغییرناپذیری نیست. جنسیت صفتی اکتسابی است که همچون جنبه ای از هویت یا تمام هویت در جریان برهم کنش اجتماعی به دست می آید. زنانگی ومردانگی صفات و خصوصیات فرهنگی ثابت و تغییرناپذیر و ذاتی را شامل نمیشود.
صبح طبق معمول همه سرساعت شش بیدار شدیم. ساعت هفت صبح، بچهها دور تا دور سفره نشستنه بودند منتظر چای تا صبحانه را شروع کنند که در فرعی ناگهان باز شد و نگهبان داد زد، مجید معرف خانی سریع بیاد بیرون.
وقتی که خیلی ساکت و آرام طرد شدهای، که بهت حالی کردهاند که حوصله زنی که به شوهرش خیانت کرده را ندارند و تو هم با آنچه دیدهای، دیگر حوصله لوسبازیهای زندگیهای آنها را نداری، تنهایی دیگری را میچشی.
هامبورگر در کتاب “منطق اثر ادبی” با طرح نظریهی «ماضی روایتی» به مسئلهی تازه و جذابی در ارتباط با شناختِ تفاوت بین متن تخیلی و واقعی پرداخت که هنوز تازگی خود را حفظ کرده و در مرکز بسیاری از بحثهای مربوط به تئوری داستان نویسی قرار دارد.
زیبا که گوشههای لبش تا کنار گوشهایش کشیده شده بود و گونههای بالا آمدهاش چشمهایش را ریزتر کرده بود. سرش را رو به برهان چرخاند « شنیدی خاله؟ گفت میتانی بمانی» بعد رو کرد به پیرمرد: « ما بروم ساکش رو از ماشین بیاروم، یه سری خرت و پرت داره… لباس و ایجور چیزا.»
دراگون! یک دختر روس نه چندان بالا بلند، با طبعی شاعرانه که اشعارش را برای من هم میفرستاد. من هم وقتی سر به سرش میگذاشتم، دراگون صدایش میزدم.
میرویم بالای سر مادر. دست و پایش را میگیریم و بلندش میکنیم. حس میکنم که وزنش چندبرابر شده. میکشانیمش کنار باغچه و هلش میدهیم توی گودال. چند شکوفهی نارنج میافتد روی صورت مادر. خاک میریزیم روی سر و تنهاش. از بیرون بوی دود میآید و با بوی شکوفهها مخلوط میشود.
قادر عبداله در ترجمهاش از قرآن ادعا میکند: «ترجمهی قرآن ناممکن است؛ زیبایی زبان محمد در روند کار از دست میرود. همهی جملههای قرآن تداعیکنندهاند. به شکلهای گوناگون میتوانی ترجمه کنی، و خطا میکنی.» تداعی کننده؟ اینجا و آنجا. ترجمه به شکلهای کوناگون؟ کار ِ ترجمه البته گزینش است. ترجمه در بهترین شکل نزدیک شدن ِ درست است، بازتابی درست؛ در بهترین شکل کار هنری خوب. هر زبانی زیبایی خود دارد.
مشکل اصلی التهاب مداوم قلبش بود که گاهی مجبورش میکرد ساعتها روی کاناپه سرسرا یا توی اتاق همکف دراز بکشد. در خواب وبیداری به خود نوید بدهد «خانه امید من همین جاست.
صبوری بی آن که چیزی به تهمینه بگوید، یا اصلن تهمینه خبر داشته باشد، از خانه بیرون زده بود و اتوبوس او را یکراست به اول «سنتو» برده بود. به کمک راننده رُک چشم دوخت: «پس این جا بهشت رضا نیست؟»
ابتدا با پرداختن به ادبیات داستانیِ غرب تلاش میکنیم تا ساختاری برای ظهور ضد قهرمانها (antagonist) بیابیم و به نقش آنها در ساختارِ جامعه معاصرشان بپردازیم. سپس با مقابل هم قراردادن ساختار کشفشده با ادبیات داستانیِ فارسی، به پاسخ این سوال میپردازیم که «چطور ادبیات داستانی فارسی از بازنماییِ واقعیتهای جامعۀ عصر خود بازماند؟
زن در را پشت سرش میبندد. کلید چراغ راهرو را میزند. میرود سمت حمام. از خلال انگ شتکهای آینه، موهای خیسش را برانداز میکند. تلفن زنگ میخورد. پا تند میکند. سلامی رد و بدل میکنند.
پانزده سالی میشد که این تخت مهمان ما بود. یعنی از روزی که مستأجر آقای صمدی شدیم. من و جهان دربهدر، گوشه به گوشهی یافتآباد را زیر پا گذاشتیم. بالاخره هم آن را توی پاساژی پیدا کردیم که ماکت یک عروس داماد از وسط سقفش آویزان بود.
زیر خاکم، اما نمردهام. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله، دستم را کشیدم بیرون از خاک.
مینویسم تو را و واژهها به ناز میآیند، گردنافراشته و گلبو. مانند همان وقتی که مینشستی پیش رویم. جا که نبود، صندلی را کمی میگرداندی و سهرُخَت را میدیدم، و کشیدگی گردن و نازکی چانه و لالهی گوش را؛ با کرکهای ریزی که پایین موهای گذشته از بناگوش روییده بودند و دلم را آن وقت و حالا و هر وقت دیگر شیفتهاند.
«وزارتخانه رؤیاها» نوشته هنگامه یعقوبی فراه اخیراً به زبان آلمانی توسط Aufbau از ناشران معتبر آلمانی، راهی بازار کتاب آلمان شده و مورد توجه رسانههای آلمانیزبان قرار گرفته است. نگاهی به این کتاب با توجه ویژه به نویسنده آن.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.