
۲۸ بهمن زادروز صادق هدایت – «سه قطره خون» با اجرای ژوان ناهید
«سه قطره خون» در فضایی سرد و غمآلود در تیمارستانی میگذرد که مانند داستان «اتاق شماره ۶» آنتون چخوف تمثیلی از جامعه معاصر نویسنده است.
«سه قطره خون» در فضایی سرد و غمآلود در تیمارستانی میگذرد که مانند داستان «اتاق شماره ۶» آنتون چخوف تمثیلی از جامعه معاصر نویسنده است.
«کمین بود» روایت فاجعه است. روایتِ فاجعهی «گذشته و آیندهی استمراری» این جامعه، روایتِ «خواستن»ی که در «شد»ها و «بود»ها به خون مینشیند، نشسته است، بارها نشسته است، و «خواهد» نشست.
خوشحال از این که حافظهام روز به روز بهتر میشود و هر شب بهتر از شب گذشته میتوانم خاطراتم را برای بانو بنویسم نوشیدن مشروب و حتا گرسنگی را تا وقتی صدای ترمز ماشینی را نمیشنوم فراموش میکنم. از پنجرهی آشپزخانه بیرون را نگاه میکنم. بانو را نمیبینم.
از نمایشگاه مرگ دستساز تا هتل وحدت، پاسدارها چفت به چفت هم تونلی ساخته بودند و هزار بار بدتر از مشت و لگد مرسومشان، شاخه نبات و کتاب مهریه میزدند به سر و صورت خانواده عروس. سرهنگ یک دم فکر کرد این دیگر عروسی با زهر عزاست و هیچ ربطی ندارد به «عزای عمومی، عروسیه!»
برای عاشقان دربند: نیما یوشیج در «افسانه» آغاز دوران نوینی در ایران را نوید داده است. دورانی که پایان افسانه و آغاز پرسشگری از نهاد اوست.
طرههای آفتاب دم ظهر روی سروصورت متین فردوسیان میپاشید. وقتی کلاه نقابدارش را از روی نیمکت برداشت، فوتش کرد و گذاشت روی سرش، یکساعتی بود که نشسته بود آنجا. هر کس جز او بود، سرش را که برمیگرداند و دورتر را نگاه میکرد، میتوانست شیروانی قرمز خانهی سینا را ببیند. اما او فقط عصا را بالا و پایین برد و نوکش را طوری به زمین زد انگار میخواست چیزی را آن زیر بیدار کند.
هر شب شب میشد وُ ماه میآمد وُ میرفت. هر روز روز میشد وُ خورشید میآمد وُ میرفت. آدمها اغلب سایههای کمرنگ، کوتاه یا بلند داشتند و پشت پردهها سایهوار زیر نور خورشید در رفت وُ آمد بودند. شهر سوت و کور، درختها به زردی گرفتار شده بودند. گنجشکها که تا همین چند روز پیش لای برگها خودشان را پنهان میکردند و آواز میخواندند، یکباره از بیبرگی بیپناه شدند و صدایشان دیگر به گوش نمیرسید.
صحاف که صندلی چرخدارم را بیرون آورد، باغبان از او خواست اجازه بدهد خودش من را روی آن بنشاند. آرام و با احتیاط رویم خم شد. دستهایم را دور گردنش حلقه کردم. انگار پدربزرگ باشد. خوشحال من را در آغوشش گرفت و تا داخل خانه برد. نگفتم بگذارم روی صندلی چرخدارم. صحاف هم نگفت.
کابوس، این تنها واژهای است که پس از اندیشیدن به وقایعی که در ایران میگذرد به ذهنم میآید. رویدادها چنان وحشتناک و باورنکردنیاند که تنها میتوانند در رویائی شوم بگذرند. رویائی بینظم و پیچیده که در تصویری تکراری، هرچند در ظاهر متفاوت، خود را نشان میدهد.
اروند چگونه آن همه درد را در دلش تاب آورده بود. آن چشمهای معصومی که راه به دریا داشتند، آن مژههای غبارآلود و آن گونههای استخوانیِ آفتابسوخته که در آن ظلمات، زیر موهای بور و تُنُکِ صورت امیر به رنگ صورتی کمرنگ درآمده بودند.
میگفت میگفت میگفت و من کُرکوپَرم ریخته بود که دارن میبرن بکشنت، دارن طنابو میندازن گردنت، دارن سربهنیستت میکنن و تو این همه شدوناشدا رو موبهمو ثبت میکنی که چی؟ که کجا ببریشون، برا کیا تعریفشون کنی؟
شعری درباره مجید رضا رهنورد، پهلوان خراسانی که در قیام ملت ایران به دار آویخته شد در دوشنبهای مدفون زیر همهمه برگریزانِ چنارهای افسرده. خور…آسان من. خور…آسان تو.
تو را میکشند تا میدان تماشا، با بند بیطرفیت تو را بر صلیب سینهی مادران داغدار
شرحه شرحه میکنند. تماشا کن: بوی خون میرسد به باغهای بیخیالی شما.
من از پیغام پسرت چیزی نمیفهمم. بیا، گلی جان، بگیر! خودت بخوان! ببین چیزی سردرمیآوری ازش. نوشته: «حکمم اعدامه. به مامان گلی چیزی نگو!»
عروس زیبا صدای ترک خوردن تیر سقف را شنید. همان تیر که تازه تعمیر کرده بود. نو بود. قاعدتا نباید ترک میخورد و اگر میشکست سقف قاعدتا هوار میشد. این عروس زیبا، در این روستا غریب بود.
رمان “شبهای شورانگیز” نوشتهی منیرو روانیپور ما را وارد یک برزخ میکند. انگار که توفانی سهمگین بر آدمها وزیدن گرفته و از جسم و جانشان جز خرابههایی به جا نگذاشته است، و آنان که بهجا ماندهاند، هر یک نقابی بر چهره دارند، با نقشهایی در یک نمایش تراژیک و هولناک.
موشی بود، موشی نبود. روی دریای کبود، یک موشی بود که توی یک کشتی قدیمی زندگی میکرد. کشتی، کشتی شکار بود، ولی کشتی شکار نهنگ نبود. ناخدایش مثل کاپیتان رمان «موبی دیک» یک پایی نبود، ولی یک طورهایی مثل «کاپیتان هوک» «سرزمینِ هیچکجا» نصف دستش یک قلاب فلزی بزرگ بود.
تا وقتی پهلویم درد نگرفت و سینهام نسوخته بود دویدم. در تمام راه هم مدام نام خیابان و کوچه را تکرار میکردم تا فراموش نکنم. یقین داشتم که مادر و خواهر در همان اطراف زندگی میکنند. فراموش کرده بودم خوب ساختمانها را نگاه کنم.
«انقلاب مینا» نوشته مهرنوش مزارعی دو روایت در دو جهت مختلف را رقم میزند: انقلاب اسلامی و انقلاب مینا. اولی مصادرهای، دومی اکتسابی و به جبر فراز و نشیبهای زندگی. پیمان وهابزاده، خالد رسولپور و شهریار مندنیپور با حضور نویسنده این اثر را بررسی کردهاند.
قصههای زندگی ساکنان خانه سالمندان اما دنیای خودش را در کتاب دارد، قصهی آدمهائی که به تعبیر زیبای نویسنده: “از یک جائی به بعد” دیگر بزرگ نمیشوند، پیر میشوند. “از یک جائی به بعد” دیگر خسته نمیشوند، میبُرند.
هرگز فراموش نمیکنم که بعد از به هوش آمدنم خیال کردم باز متولد شدهام و دلم میخواست مادر در آغوشم بگیرد و پستانش را بگذارد در دهانم. بانو هم که وارد شد، او را مثل همان روز تولدم دیدم، حتا با همان روپوش و همان کلاه پرستاری و سنجاق بنفش پروانهای که موهایش را در زیر کلاهش نگه داشته بود. وقتی هم روی صورتم خم شد و دستش را گذاشت روی پیشانیام هنوز باور نمیکردم که سالها از روز تولدم گذشته است.
«بانگ» یک رسانه ادبی و کاملاً خودبنیاد است که در خارج از ایران و به دور از سانسور و خودسانسوری بر مبنای تجربهها و امکانات مشترک شخصی شکل گرفته و با کوشش شهریار مندنیپور و حسین نوشآذر اداره میشود.